مرحومه از مرگ ميهراسيد
در میانه خواب بودم. خسته که نباشم زمان میبرد تا خوابم عمیق و کامل شود. مثل هواپیمای در حال اوجگیری، بین بیداری و خواب در نوسانم. از نیمهشب خیلی گذشته بود که جایی بین از بلندیافتادنها و کمبوجیه دوم* به مرگ فکر کردم. مرگ به مثابه تمامشدن، نه اتفاقی دردناک و تراژیک. به مرگ خودم و اطرافیانم فکر کردم و برای اولینبار از بغض خبری نبود. بیصدا اشک گرم نریختم روی بالشتم. در تمام این سالها تصویر ثابتي از عزای نزدیکانم داشتهام: زمستان است. دامن بلند و جورابشلواری کلفت مشکلی پوشیدهام. کفشهایم یا تخت است یا پاشنه سهسانت کلفت دارد. شال مشکلی را شل ول کردهام روی سرم. صورتم رنگپریده، دماغم سرخ و چشمهایم پفیتر از همیشه است. ساکت و داغدار نشستهام گوشه بالای خانه -جاي متعلق به صاحبان عزا- و با دستمال کاغذی نمناک توی دستم بازی میکنم. بغضم بین دوازدهه و سیبآدمم در مسیر رفت و برگشتی است و سر معدهام ميسوزد. خانه بوی لیلیوم سفید و آرد سرخشده در کره میدهد. آدمها میآیند و میروند. بودنشان آرامم میکند. یکی از زنهای دستوپادار فامیل مدیریت مجلس را به دست گرفته و در چیدنِ خرمایباگردوپرشده و گرداندنِ حلوایخوبتفتدادهشده سنگ تمام میگذارد. خوشحالم که هست و حواسش بوده شمع بدون اشک بخرد. همیشه یکجایی بالاخره همسر سابق از در میآید تو و من خودم را میاندازم بغلش به پرپر زدن و گریه بلند سردادن و زبانگرفتن. گریهها بالا میگیرد. بعد دوباره بیحال و بیصدا به نقطهای زل میزنم و سعی میکنم دیوانه نشوم. شب که همه رفتند همسر سابق سیگاری روشن میکند و دست من میدهد. هر دو ساکتیم. من با دستان لرزان سیگارم را در سکوت تمام میکنم و بي كه به هم نگاه كنيم هر دو ميدانيم كه ديگري دارد آرام اشك ميريزد. تصویرم تا همینجاست. بعد برفکی میشود. آینده بدون کسانی که دوستشان دارم را نمیتوانم تصور کنم هنوز. فوقش تا شب اول قبر. این تصویر با اینکه شبهای زیادی هقهقام را درآورده هیچوقت واقعی به نظر نرسیده بود. فرض را بر تخیلی بودنش گذاشته بودم. مرگ مال همسایه بوده در تمام این سالها.
آن شب ولی مرگ یک اتفاق عادی بود. تمام شدن بود. مثل تخممرغ یا شیر که ناغافل تمام میشوند. یا ظرفی که میافتد میشکند. بُعد عاطفی و احساسی نداشت. تلخ و دردناک نبود. سرنوشت محتوم بود. من در معرضش بودم. پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، مرد، همسر سابق، استاد پیرم، همه در معرضش بودیم. تمامشدن من میتوانست همان لحظه، همانجا در پیژامه چهارخانهام اتفاق بیفتد. یا فردا موقع سفارش غذا جلوی دخل همبرگر فروشی. یا هفته بعد در پیچ تند ۱۶۰۴. به وضوح میدیدم که همه دیر یا زود تمام میشویم بی که خودمان متوجهش باشیم. با مرگ مثل برندهشدن در لاتاری برخورد میکنیم؛ برایش برنامهریزی میکنیم ولی منتظرش نیستیم. نمیبینیم که چه در کمین است. مثل حرکت مورچهای بر سنگی صاف و سیاه در دل شبی تاریک*؛ نمیبینیمش ولی هست. تمامشدن همانقدر به شهرزاد یا زن بنیامین نزدیک است که به من و نزدیکانم. در خواب و بیداری خودم و آدمهای نزدیک زندگیام استکانهای باریکِ بلوری در سینی مسی بودیم که پیرزنی با دستهای لرزان و قدمهای سست دور اتاق میچرخاند. هر آن امکان داشت پایش به ریشه قالی یا پایه میز بگیرد و سکندری بخورد و چند تامان از توی سینی بلغزیم روی زمین و تمام شویم. زندگی ما در دستان لرزان پیرزنی شکننده بود که حافظه نزدیکش را از دست داده بود.
به خبرهای مرگ و میر دور و بریها فکر کردم که مامان انتخابی به گوش من میرساند. به خانم فردانش پیرزن فهمیده و قابل احترام همسایه روبروییمان که ماه پيش تمام شد. همسرش جناب سرهنگ سالها پیش مرد. اینقدر هر روز ظهر چهارپایهاش را برداشت برد توی محوطه زیر آفتاب نشست تا تمام شد. سرهنگ منتظر تمام شدن بود. اینقدر درگیر تمامشدن بود که توجهی به اطرافش نداشت و بعضن سلامهای ما را بیجواب میگذاشت. پدرم میگفت گوشهایش سنگین است و در برخوردهای احتمالی در راهرو یا آسانسور با صدای بسیار بلند با سرهنگ حرف میزد. سرهنگ را آن اواخر هر روز با عصا و چهارپایهاش در راه برگشت به خانه میدیدیم که با دو متر قد قوز کرده بود و حالت چهرهاش طوری بود که انگار داشت با خودش فکر میکرد امروز هم تمام شد و من تمام نشدم. و منتظر فردا میماند. یکروز آفتابي بالاخره تمام شد و همه در مراسمش از او به نیکی یاد کردیم.
همسرش اما تمامی نداشت انگار. تازه داده بود سرامیکهای حمام و دستشوییاش را عوض کرده بودند و زیرِ روشویی برایش کنسول چوبی زده بودند. هر سال خودش چروکتر و کوچکتر میشد و عینکش بزرگتر. ما سه تا را خیلی دوست داشت و هر وقت مادرم را میدید تبریک میگفت که ما را دارد. خبر جداییام را که شنید غصه خورد. حرفايي زد كه احترام و علاقهام را چند برابر كرد. خبر مرگش را که شنیدم دلم گرفت که دیگر نیست. تابستان هر بار که خواستم به دیدنش بروم درِ آهنی ضد سرقت خانهاش بسته بود. بعد از چند تلاش بینتیجه به مامان گفتم «اَه چقدر این خانوم فردانش ددریه». مامان پای تلفن گفت دکتر گفته بود که اگر در قلبش باتری بگذارد چند سال دیگر عمر میکند. منتظر بود پسرش از ماموریت برگردد تا باتری را کار بگذارند. قبل از اینکه پسر برگردد تمام کرد. مامان گفت در طبقههای کنسولش شمع و گل خشک معطر گذاشته بود. و همه از نبودنش عمیقن متاسف بودند.
این شد که در همان حال خواب و بیداری، علاقهام را به همه چیز از دست دادم. به رشته تحصیلیام. به گوشوارههایم. به تعطیلات بهاری. به تمام کردن درسم. به کار پیدا کردن. به کافه و رستورانگردی. به بچهدار شدن. همه تلاشهای روزمره بیمعنی شد. من بر خلاف خيليها از مرگ ميترسم. اعتراف ميكنم كه تا حالا از ته دل آرزو نكردهام كه زودتر از خانوادهام بميرم. عوضش آرزو ميكنم هيچكداممان نميريم. باور عميق دارم كه بشر بالاخره يك روز علاج مرگ را هم پيدا ميكند و غصه ميخورم از اينكه به نظر نميرسد كشف اكسير جاودانگي به عمر من قد بدهد. درمان ايدز و امکان زندگي در سيارات ديگر در دستور كار دانشمندان است و در بهترين و خوشبینانهترین حالت ممکن است که پير و شل و آويزان و در پوكي استخوان یا آلزایمر جاودانه شوم. در آن نیمهشب بیخواب اما تمایل شدیدی در من ایجاد شده بود که مثل سرهنگ هر شب پیژامهام را به تن کنم، سر بخورم زیر پتو و منتظر تمام شدن بمانم. هر کار دیگری جز این انتظار، تلاشی عبث و مذبوحانه به نظر میرسید.
با مرگی که از رگ گردن به من و خانوادهام نزدیکتر بود به خواب رفتم. خوابهایم را به یاد نمیآورم. صبح که بیدار شدم حسم بیهودگی و یاس نبود و مرگ دوباره ترسناک بود.
* دومین پادشاه هخامنشی
* قسمتی از یک حدیث
به خبرهای مرگ و میر دور و بریها فکر کردم که مامان انتخابی به گوش من میرساند. به خانم فردانش پیرزن فهمیده و قابل احترام همسایه روبروییمان که ماه پيش تمام شد. همسرش جناب سرهنگ سالها پیش مرد. اینقدر هر روز ظهر چهارپایهاش را برداشت برد توی محوطه زیر آفتاب نشست تا تمام شد. سرهنگ منتظر تمام شدن بود. اینقدر درگیر تمامشدن بود که توجهی به اطرافش نداشت و بعضن سلامهای ما را بیجواب میگذاشت. پدرم میگفت گوشهایش سنگین است و در برخوردهای احتمالی در راهرو یا آسانسور با صدای بسیار بلند با سرهنگ حرف میزد. سرهنگ را آن اواخر هر روز با عصا و چهارپایهاش در راه برگشت به خانه میدیدیم که با دو متر قد قوز کرده بود و حالت چهرهاش طوری بود که انگار داشت با خودش فکر میکرد امروز هم تمام شد و من تمام نشدم. و منتظر فردا میماند. یکروز آفتابي بالاخره تمام شد و همه در مراسمش از او به نیکی یاد کردیم.
همسرش اما تمامی نداشت انگار. تازه داده بود سرامیکهای حمام و دستشوییاش را عوض کرده بودند و زیرِ روشویی برایش کنسول چوبی زده بودند. هر سال خودش چروکتر و کوچکتر میشد و عینکش بزرگتر. ما سه تا را خیلی دوست داشت و هر وقت مادرم را میدید تبریک میگفت که ما را دارد. خبر جداییام را که شنید غصه خورد. حرفايي زد كه احترام و علاقهام را چند برابر كرد. خبر مرگش را که شنیدم دلم گرفت که دیگر نیست. تابستان هر بار که خواستم به دیدنش بروم درِ آهنی ضد سرقت خانهاش بسته بود. بعد از چند تلاش بینتیجه به مامان گفتم «اَه چقدر این خانوم فردانش ددریه». مامان پای تلفن گفت دکتر گفته بود که اگر در قلبش باتری بگذارد چند سال دیگر عمر میکند. منتظر بود پسرش از ماموریت برگردد تا باتری را کار بگذارند. قبل از اینکه پسر برگردد تمام کرد. مامان گفت در طبقههای کنسولش شمع و گل خشک معطر گذاشته بود. و همه از نبودنش عمیقن متاسف بودند.
این شد که در همان حال خواب و بیداری، علاقهام را به همه چیز از دست دادم. به رشته تحصیلیام. به گوشوارههایم. به تعطیلات بهاری. به تمام کردن درسم. به کار پیدا کردن. به کافه و رستورانگردی. به بچهدار شدن. همه تلاشهای روزمره بیمعنی شد. من بر خلاف خيليها از مرگ ميترسم. اعتراف ميكنم كه تا حالا از ته دل آرزو نكردهام كه زودتر از خانوادهام بميرم. عوضش آرزو ميكنم هيچكداممان نميريم. باور عميق دارم كه بشر بالاخره يك روز علاج مرگ را هم پيدا ميكند و غصه ميخورم از اينكه به نظر نميرسد كشف اكسير جاودانگي به عمر من قد بدهد. درمان ايدز و امکان زندگي در سيارات ديگر در دستور كار دانشمندان است و در بهترين و خوشبینانهترین حالت ممکن است که پير و شل و آويزان و در پوكي استخوان یا آلزایمر جاودانه شوم. در آن نیمهشب بیخواب اما تمایل شدیدی در من ایجاد شده بود که مثل سرهنگ هر شب پیژامهام را به تن کنم، سر بخورم زیر پتو و منتظر تمام شدن بمانم. هر کار دیگری جز این انتظار، تلاشی عبث و مذبوحانه به نظر میرسید.
با مرگی که از رگ گردن به من و خانوادهام نزدیکتر بود به خواب رفتم. خوابهایم را به یاد نمیآورم. صبح که بیدار شدم حسم بیهودگی و یاس نبود و مرگ دوباره ترسناک بود.
* دومین پادشاه هخامنشی
* قسمتی از یک حدیث