هر که در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترت میدهد
از يك جايي به بعد آدم با تمامشدنها باوقارتر برخورد ميكند. مخصوصن آنجا که پای خودت یا دیگری روی غرورت باشد؛ ناچاری خیلی چیزها را به روی خودت نیاوری که دق نکنی. ناچاری قوی بمانی. حتی در تنهایی از اینکه زیر پتو گریه کنی از خودت که شاهد ماجرا بوده و هستی خجالت میکشی؛ از اینکه اصرار داشتی همه باور کنند که «اینبار فرق داره» ولی در عمل نداشته. در رودربایستی با خود هم که شده آرام میمانی تا طوفان بگذرد، درد و غصه و جریحهداریات تهنشین شود و به زندگی عادی برگردی. راستی چرا درد خداحافظیها هم مثل اثر انگشتها شبیه به هم نیستند؟ هزار بار هم که کسی برود یا تو بروی، باز درد رفتن هزار و یکامین بار پارهات میکند. آدم هر بار فکر میکند که از این دردناکتر نمیشود. موقعی که ميگرن از نيمكره چپ سرت حمله را شروع كند، نميتواني بپذيري كه درد معده بدترين دردهاست. هر دردي همانموقع و جايي كه ميگيرد بدترين است. درد بواسیر و دنداندرد به یک اندازه میتوانند بیچاره کنند منتها هر کدام را داشته باشی فکر میکنی غیر قابل تحملترین است. با این حال، يك بار كه از آستانه رد كرده باشي، مسیر گذشتن از درد را بلد میشوی. یاد میگیری با موبایلی که دیگر قرار نيست زنگ بخورد چه باید بكني؛ با غروب يكشنبهات، با تكستهاي ذخيره شده توي گوشي، تکهکلامهای و کدهایی که فقط تو و او میدانید، عكسهاي مسخره دونفري، لباسها و خردهريزهايش كه اينجا و آنجا پيدا ميكني. ياد ميگيري به آدمهايي كه حالش را ميپرسند چطور جواب كوتاه متقاعدكننده بدهي که «رفت، تموم شد همه چی» و بعد لیمو بچکانی روی سالادت. حتی میتوانی موقعی که اسفناجهایی که زیادی ترش کردی را قورت میدهی موضوع را عوض کنی، بی که مصاحب متعجب و متاثرت بفهمد که یک چاقو درست عین چاقوی استیکخوری لای دستمال سفیدِ روی میز تا دسته توی دلت است. سختت نیست که در جواب مصاحبت که حالا یک دستش را روی دست تو گذاشته و مهربان میگوید «متاسفم» لبخندِ «ممنونم، درست میشه»ای بزنی و چاقو آن تو بِدَراند. کمکم یاد میگیری به چاقو عادت کنی. زندگی روزمره با چاقویی که آن توست در جریان باشد؛ رسول نجفي در پسزمينه "عجب رسميه رسم زمونه" نخواند. این را هم تازه یاد گرفتم که شوخیها و دلقلکبازیهایی که برای او در میآوردم را در هیچ جای دیگری استفاده نکنم چون فقط او بود که میخندید و از هر شوخی هزار شوخی دیگر میساخت و تحویل آدم میداد و اینقدر ادامه میدادیم و میخندیدیم که لوس میشدیم و باز به لوسیمان هزار ساعت دیگر میخندیدم. هر استفاده دیگری از آن «بامزه»بازیها جایی که او نیست محکوم به شکست است و شوخیات که حالا تبدیل شده به سوزناکترین مرثیه عالم میماند روی دستت. بله از یک موقعی به بعد بلد میشوی دلتنگي و درد و ناآراميات را، تکهپارههای غرورت را چطور مديريت كني. سالهايي كه با او گذشت را مثل لباسهايی که دیگر پوشیدن ندارد تا ميكني و با احترام و سکوت میگذاری توي يك جعبه و ته كمد ميچپاني تا در فصل ديگري برايش تصميم مقتضي بگيري. اگه باغچه شخصي داشتم رابطههاي تمام شدهام را در آن چال ميكردم تا ميوه عبرت بدهند.
حالم حال آن بزرگ فاميل است كه هر سال در مراسم خاكسپاري مردههای فاميل شركت ميكند و از يك جايي به بعد از بودن خودش و رفتن بقيه شرمسار است و مدام به بقيه اطمینان خاطر میدهد كه دفعه بعدي نوبت اوست و باز سال بعد خستهتر و بيفروغتر به صاحبان عزا شرمنده تسليت ميگويد.