باز شدن فوارهها یعنی که از ساعت خواب آدمهای نرمال خیلی گذشته. اوایل صدای ریز آب روی برگهای درخت تنومند پشت خانه -که ریشهاش دم خانه ماست و ساقههایش دو ساختمان آنورتر- را با صدای باران اشتباه میگرفتم. صدا هر شب راس ساعت خاصی در پسزمینه بود و من زیر پتو کیف میکردم از اینکه بیرون طوفانی و بارانی است. اوضاع ناپایدار جوی وقتی که جایم گرم و نرم و امن باشد به بهتر خوابیدنم کمک میکند. بعد دیدم که طبیعی نیست آسمان برنامه منظمی برای باریدن داشته باشد. از پنجره که به بیرون نگاه کردم فواره را دیدم و بدین ترتیب چیزی در من شکست. مثل آدمهایی که کلاه گشادی سرشان رفته، علیرغم تمایل به انکار، پذیرفتم که صدای گوشنواز و آرامشبخش باریدن هر شب صدای فواره بوده. اما کماکان باورم نمیشود که این همه باران سیلآسا که در طول روز میبارد برای آبیاری گیاه کافی نباشد و درختها به آبیاری مصنوعی نیاز داشته باشند. از نظر من این شهر در این فصل بهترین جا برای کشت دیم است.
متصدی امور باغبانی و فضای سبز مجتمع ما میل و ولع غیرقابل کنترلی به رویاندن دارد. مجتمع ما یک آمازونِ کوچکِ شهریشده است. از تمام استعداد زمین برای رویش دانه استفاده شده. من تا امروز نمیدانستم درخت موز گلهای درشت صورتی-بنفش میدهد. در فاصله بین پارکینگ و راهرویی که واحد ما دومین خانهاش است، درخت موز بلندیست که گلهای بزرگ و موزهای کوچک میدهد. در فصل موز از فاصله پارکینگ تا خانه ما کسی از گشنگی نخواهد مرد چون همیشه خوشههای موز آویزان دم دست است و فقط کافیست تا دستت را دراز کنی. از واحد ما تا استخر و از استخر تا باشگاه هزار گونه مختلف دیگر درخت سبز شده و لای هر کدام از بوتهها و علفزارهای بلندش یک میلیون خزنده و جانور لزج کمین کردهاند که با تاریکی هوا دستهجمعی میخوانند. شبها چمن و علفهای بلند صدای سسسسس مار میدهند و من یکی را قیمه کنند حاضر نیستم پایم را در مسیر باریک منتهی به باشگاه مجتمع بگذارم. به ویژه اینکه مسیر در نقطهای به پل چوبی کوچک متزلزلی میرسد که از روی چیز برکهمانندی عبور میکند که در دو طرف آن دهها قورباغه و وزغ درشت باد به گلویشان انداختهاند و از یک ور پل میپرند ور دیگر. من یک خزنده-دوزیست هراسم که حتی از تصور قدم گذاشتن در چنین مسیری دچار تنگینفس میشوم. باغبان سبزانگشتی مجتمع ما بی که خودش بداند عامل اصلی ورزش نکردن و اضافه وزن من است.
متصدی امور باغبانی و فضای سبز مجتمع ما میل و ولع غیرقابل کنترلی به رویاندن دارد. مجتمع ما یک آمازونِ کوچکِ شهریشده است. از تمام استعداد زمین برای رویش دانه استفاده شده. من تا امروز نمیدانستم درخت موز گلهای درشت صورتی-بنفش میدهد. در فاصله بین پارکینگ و راهرویی که واحد ما دومین خانهاش است، درخت موز بلندیست که گلهای بزرگ و موزهای کوچک میدهد. در فصل موز از فاصله پارکینگ تا خانه ما کسی از گشنگی نخواهد مرد چون همیشه خوشههای موز آویزان دم دست است و فقط کافیست تا دستت را دراز کنی. از واحد ما تا استخر و از استخر تا باشگاه هزار گونه مختلف دیگر درخت سبز شده و لای هر کدام از بوتهها و علفزارهای بلندش یک میلیون خزنده و جانور لزج کمین کردهاند که با تاریکی هوا دستهجمعی میخوانند. شبها چمن و علفهای بلند صدای سسسسس مار میدهند و من یکی را قیمه کنند حاضر نیستم پایم را در مسیر باریک منتهی به باشگاه مجتمع بگذارم. به ویژه اینکه مسیر در نقطهای به پل چوبی کوچک متزلزلی میرسد که از روی چیز برکهمانندی عبور میکند که در دو طرف آن دهها قورباغه و وزغ درشت باد به گلویشان انداختهاند و از یک ور پل میپرند ور دیگر. من یک خزنده-دوزیست هراسم که حتی از تصور قدم گذاشتن در چنین مسیری دچار تنگینفس میشوم. باغبان سبزانگشتی مجتمع ما بی که خودش بداند عامل اصلی ورزش نکردن و اضافه وزن من است.
امروز یکی از شنبههای بلاتکلیف ماه جون است و من همچنان بیکارم. بیکار بودن را بلد نیستم؛ خاصه در تابستان. ما خانوادگی بدتابستانیم. در تابستان عمومن تنبل، بیخواب، کماشتها، و به نسبت فصلهای دیگر خلقتنگتریم. تابستانی که ایران بودم بعضی ظهرها با مادرم در هیئت بینظیر بوتو با شال و مانتو و شلوار نخی و سفید میرفتیم بیرون و دو لبوی سرخ کلافه برگشتیم خانه. بعد زیر کولر دراز میکشیدیم، شربت سکنجبین و تخمشربتی میخوردیم و به تابستان طولانی و گرم بد و بیراه میگفتیم. مادرم از من هم کلافهتر بود چون در اثر یائسگی هر چند وقت گُر هم میگرفت. وقتی به قول خودش اَلو میگرفت گونههایش سرخ میشد و با روزنامه یا مجله خودش را باد میزد و از همه متنفر بود. ما چهار تا در سکوت و با دلسوزی الو گرفتن مادر را تماشا میکردیم و منتظر میماندیم تا دمایش بیفتد و بعد خواستههایمان را مطرح کنیم. تابستانهای ما عمومن به خنک کردن مادرم و نفرین مسئول تاسیسات مجتمعمان که در مقابل روشن کردن چیلر مرکزی مقاوت داشت میگذشت.
با این خوی بدتابستانی، بیکاری اجباری بیشتر فشار میآورد. نمیدانم باید با بیکاریام چیکار کنم. دلم میخواست بیکاری یک کلمه یا حالت/وضعیت نبود. فیزیک داشت. میشد بلندش کرد و روی میز گذاشتش یا از پنجره به بیرون پرتابش میکرد. میشد روی زمین کشیدش و بردش توی اتاق و در را رویش قفل کرد. میشد بغلش کرد، میشد دستاش انداخت و مسخرهاش کرد یا باهاش کنار آمد. با چیزی که اذیتم میکند ولی دیده نمیشود و نمیشود زد زیر گوشش نمیدانم چطور مبارزه یا مدارا کنم. فکر کردن به بیکاری در تمام ساعات بیداری در پسزمینه ذهنم است و فکرهای بیخود دیگر روی آن شکل میگیرد. در بیداری به بیکاری فکر میکنم و در خواب امتحانهایی میدهم که درسش را نخواندهام و جواب سوالهای بیانتهایش را نمیدانم. من از آن دسته آدمها نیستم که وقتی بیکارم کلاس نقاشی و سفالگری بروم یا سالسا و فرانسه یادبگیرم. با بیکاری بیعاری هم اتفاق میافتد. باسنم که سوزنسوزن میشود میفهمم که زیاد نشستهام. نشستن طولانی روی کاناپه که حوصلهام را سر ببرد چند تا از کتابهای نخواندهام را از کتابخانه برمیدارم و توی اتاق روی تخت دراز میکشم و شروع میکنم به کتابخواندن. سه صفحه و دو ساعت بعد روی صفحه تا خورده کتاب بیدار میشوم، آب دهانم را از روی اسم همینگوی پاک میکنم و دوباره برمیگردم روی کاناپه. کاناپه و تلویزیون برای آدم بیکار بدترین/بهترین ابزار اند. در خانه قبلی تلویزیون نداشتم و همیشه بابت این تلویزیون نداشتن به خودم افتخار میکنم. از دوره بیتلویزیونی مثل آدمهایی حرف میزنم که یک دوره رفتهاند هند علوم فراحسی و ذن و مدیتیشن و جذب انرژی یاد بگیرند. با اینکه در طول آن دو سال هم نه سالسا یاد گرفتم نه فرانسه و نه نقش حباب بر لب دریا کشیدم، بیخودی تصور میکنم که آدم جالبتری بودم. این روزها ولی روبروی یک تلویزیون ۶۰ اینچی که همه در مقابلش ناچیزیم لم میدهم زیر یک پتو سفری چهارخانه شیری و صورتی و اپیزود اپیزود سریال میبینم. ته دلم میدانم که سریال دیدن تباهترین تفریح یا فعالیت است ولی سر خودم را شیره میمالم که با این کار دستکم زبانم تقویت میشود. الان تمام اصطلاحاتی که معنی «کردن» میدهد یا به آن ختم میشود را با تمام شاخهها و انشعاباتش به انگلیسی و با هر دو لهجه بریتیش و آمریکایی بلدم.
میدانم که این وضع موقتی است و به زودی دوباره به روزهای «اوج»ام بر خواهم گشت. روزهایی که یک کارمند پنج تا نهی دقیق و وظیفهشناس بودم که علیرغم نفرت از کارم و تمام بالادستیها و همقطارانم، دستم در جیب خودم بود و از موثر، مستقل، و بهرهور بودنم لذت وصفناپذیر میبردم. میدانم که این روزهای سخت و طاقتفرسای بیکاری مثل هر دوره خوب یا بد دیگری قرقره دارند و قرقرهشان یک جایی بالاخره تمام میشود. خوب میدانم که این وضعیتی که توش هستم بدترین اتفاقی نیست که در زندگی آدم میافتد. دورهای هم میآید که با وجود داشتن کار خوب و استقلال و بهرهوری میآیم و پست ذکر مصیبت در توصیف رییس ابیوسیو یا همکار زیرآبزنم هوا میکنم و خوبی قضیه آنجاست که آن هم بدترین نیست و همیشه یک بدترینی وجود دارد و همانا که «ان الانسان لفی خسر». دیل ویت ایت.