برای اینکه تصور نکنید اغراق میکنم یک عکس چسباندهام بالای این پست. عکس مربوط به سالها پیش است؛ وقتی هنوز خانواده منسجم جوانی بودیم. با ص اینها رفته بودیم جنگلهای عباسآباد. پاییز و سرد بود. در مسیر پیادهروی به رودخانه خروشانی رسیدیم که رویش یک تنه درخت قطور انداخته بودند. از پدرم غافل شدیم دیدیم رسیده وسط رودخانه. عین بندبازها دستهایش را از هم باز کرده بود و روی تنه درخت راه میرفت. ما بچهها ذوق کرده بودیم و جیغ میکشیدیم و دست میزدیم. مامان و بابای ص میخندیدند و مادرم تهدید به مرگ میکرد. پدرم اینطور موقعها که تماشاچی با ذوق داشت جوگیر میشد و بیشتر حرکات محیرالعقول میکرد و بالطبع حرص مادرم بیشتر در میآمد. وقتی تشویق ما را دید شروع کرد یک پایش را بلند کرد، بعد ادای افتادن در آورد. با هر تکان پدرم ما بیشتر جیغ میزدیم و پدرم نمکش را بیشتر میکرد. من و شین کوچک و برادرم ترسیده بودیم و صها همچنان پرشور تشویق میکردند. پدرشان در ساحل امن بود و از ما عکس میگرفت و چیزی خوشحالی دستجمعیشان را تهدید نمیکرد. پدر ما یک پا روی تنه درخت روی رودخانه خروشان در حال سکندری خوردن بود و اگر در آب میافتاد باید از خزر میگرفتیماش و مادرمان نگران و عصبانی اولتیماتوم میداد. بعد دیدیم ما بیخود داریم میخندیم و دیگر نخندیدیم.
هر بار سر قایق هم از ما اصرار از مادرم انکار. یه کم با پدرم بحث میکردند و مادرم، فاتح همه میدانها، ما را از قایق و قایق را از ما محروم میکرد. از دیگر جوایز بالای پلهها رستوران گردی بود که شیرکاکائو گرم و ساندویچ میفروخت. مادرم اجازه نمیداد از آنجا ساندویچ بخریم چون معتقد بود سوسیسهایش از گوشت الاغ درست شدهاند و در روغنموتور وانت سرخشان کردهاند و اگر میخوردیم مسموم میشدیم و کارمان به بیمارستان و سرم میکشید. شیرکاکائو را با خوراکیهایی که آرم استاندارد داشت و مورد تایید وزارت بهداشت بود میگرفتیم و میرفتیم کنار قفس خرس که معلوم نبود چرا آنجا بود. خیره میشدیم به دو خرس سفید چرکمرد که همدیگر را میمالیدند و در حوض کثیفی آبتنی میکردند. به ما گفته بودند خرسها مادر و فرزندند. ما هم کنجکاوی نمیکردیم که ته و توی قضیه را در بیاوریم. پدرم علاوه بر هیجان و خطر عاشق حیوانات و طبیعت هم است. عاشق مطالعه رفتار حیوانات و تفسیر حرکاتشان برای ما و همیشه آخرین نفر بود که از قفس خرسها دل میکند. بعد از بازدید از قفس خرسها معمولا خسته بودیم و کمکم موقع برگشتن بود. توی ماشین در مسیر برگشت به خانه و در گرمای مطبوع بخاری با لپهای سفت و سرخ تگری به خواب میرفتیم، مادر و پدرم آرام با هم حرف میزدند و «گلچین آهنگهای سال»مان در پیشزمینه میخواند. خانواده در امنیت کامل بود.