بعد از یه سونامی غیرمنتظره روحی، کنجکاو شدهم که خودمو بهتر بشناسم. شروع کردهم به قضاوت و بالا پایین کردن این آدمی که هستم. و این همه سال بودهم. شاید "خودنگری" واژه بهتری باشه. عینک زدهم به چشمم و موشکافانه در احوالاتم میگردم بلکه حلقه گمشده داروینی پیدا کنم این وسط. خودمو از زوایای مختلف، در شرایط مختلف تصور میکنم تا ببینم چه کارایی ازم سر میزنه و یا حتی ازم برمیاد. در همین راستا متوجه شدم که من اگه گل بودم از این گلایی میبودم که به مراقبت و توجه زیادی نیاز داره برای زنده موندن. از اونا که حتی باید براش موزیک بذاری و ناز و نوازشش کنی. هی باید مواظب آب و نور و دمای محیطش باشی از اونا. از اونا که صاحبش هم عاشقشه و هم دهنش صاف شده از رسیدگی و نگهداریش بس که ادا داره. وقتایی که "باغبون" گل شناس باشه و رسیدگی همه جانبه ببینم ازش، صبحا با طنازی و سرزندگی برگامو تکون میدم و گردنمو صاف میکشم بالا یعنی که شادابم و حالم خوبه. گلبرگام هم میدرخشن. باغبون هم خوشحال. وقتایی هم که باغبون بیتفاوت و سر به هوا باشه، جمع میشم توی گلدون. مات و پژمرده و بیرمق. باغبون بینوا هم نمیفهمه گلش چرا هر روز داره بیشتر میمیره...
آره... دقیقا همچین گلی میبودم من.
آره... دقیقا همچین گلی میبودم من.
No comments:
Post a Comment