خیلی وقته اینجا ننوشتم. جای دیگهای هم ننوشتم. یه مدل عجیبی بود این یه هفته. هنوز گیجم.
۱. همسر رفت. خودم بردمش فرودگاه. دوستان عزیز هم از شهر مصیبت اومده بودن برای راهی کردنش. دیدن اینکه داره میره سخت بود. از پشت شیشه دور شدنش سخت تر. غوز کرده بود. پشتش سنگین بود. دلشم. اینقدر موندم تا پیچید توی راهرو و دیگه ندیدمش... رفته بود. نبود دیگه. انگار که هیچوقت نبوده.
۲. امروز رفتم دانشگاه و یه سری کارای خرده ریزه انجام دادم. برای چند نفری هم یه کم ننه من غریبم بازی در آوردم بلکه دلشون بسوزه به حالم و یه کار 20 ساعته بهم بدن تا این شهریه لعنتی نصف شه. عصر که رسیدم خونه انگار توی هاون کوبیده بودنم. له و فشرده و گشنه. البته یه ایمیل هم گرفتم که طرف گفته برم برای کار حرف بزنم باهاش. ظاهرا ننه من غریبم بازی جواب داده. معلوم نیست دل کدومشون سوخته.
زندگیم خوبه. مجبورم راضی باشم.