الان: سردرد ملایمی از وسط دو تا ابرو شده و داره میره سمت نیمکره راست. قرص خوردم و منتظر شفای عاجلم. تحمل درد ندارم الان.
دیروز: عصر یه طور بدی بودم. دلم گرفته بود. طبق معمول دوشنبهها یه عالمه هم کار داشتم برای کلاس امروز. فکر میکردم که از کلاس و درس و کلن زندگی عقب موندم. تا سه کار کردم و بعد فکر کردم بخوابم و صبح زود بیدار شم ادامه بدم. حالم خفه بود. حتی یادمه وقتی داشتم پست یکی از دوستامو توی فیس بوک میخوندم یه آن ترس بدی ریخت توی دلم. دو جمله زیر یه عکس نوشته بود که خیلی غیرمسقتیم یادی بود از دوستش که مرده. در این حد پارانوید شده بودم. دلم میخواست جیغ بکشم. جیغ بنفش. انقدر بلند و گوشخراش که یه جوهر غلیظ بنفش بریزه توی گلوم. شاید اون وقت خالی میشدم و آروم. خونه نامرتب هم بهم حس آشفتگی میده. همه جا پر بود از لباس و دستمال و کاغذ. سینک پر از ظرف کثیف. رفتم زیر پتو. خوابم نمیبرد. به مامان فکر کردم. به اینکه این اواخر هر بار زنگ زده حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم و جوابای کوتاه از سرباز کنی دادم به سوالاش. هزار تا فکر دیگه هم اومد توی سرم. فکرای قاطی. تمرین نصفه مونده، کتاب تاریخ، آخر هفته بدی که داشتم. برای اینکه خودمو آروم کنم تصمیم گرفتم امروز نرم سر کلاس. حتی فکر کردم تغییر رشته بدم. میدونستم اما نرفتنم، هفته دیگه روترسناکتر میکنه. تا پنج صبح مچاله با خودم و فکرای بدم و نوری که از پنجره میومد و نمیذاشت بخوابم کلنجار رفتم. خواب مامان و خواهر رو دیدم. خواب دیدم عروسیشه. یه جای دور. همه کارام مونده بود و عروسی شروع شده بود و حتی دوش هم نگرفته بودم. توی خواب همش اضطراب داشتم. آخرشم وقتی رسیدم که عقد تموم شده بود. خواهر ناراحت بود. نگام نمیکرد. مامان هم همینطور. خودم اما از همه بیشتر. توی خواب برام فاجعه بود که توی عقد تنها خواهرم حضور نداشتم. آدمای غریبه سرزنشم میکردن و من دفاعی نداشتم. اولِ کلاس خودش زنگ زد و گفتم الان نمیتونم حرف بزنم و بازم ناراحت شدم.
امروز: صبح با بیچارگی بیدار شدم و نشستم سر کارم. با هر جون کندنی بود تاساعت چهار تمومش کردم. پرینت گرفتم و بق کرده رفتم سرکلاس. کلاس اما خوب بود. استاد این کلاس رو خیلی دوست دارم. آرامش میده به آدم این پیرمرد. صداش و خندهاش و چشای مهربونش خوبن. اینقدر بچهها بحث کردن که نشد کارا رو بزنیم به دیوار و بگیم چنین و چنان. پیرمرد گفت میاد سر میزامون که ببینه کارا رو. به من که رسید نقشهها رو مثل سفره ابوالفضل پهن کردم روی میز. توضیح مختصری هم در موردش دادم. خوشش اومد. گفت خوبه فهمیدی باید چیکار کنی. همینو ادامه بده. یه گره خیلی سفت دردناک توی سرم و دلم و گلوم باز شد. فهمیدم اونقدرا هم که فکر میکنم عقب و پرت نیستم. و حس آروم کنندهای داشت دونستنش. سر راه میل باکس رو چک کردم و لابلای نامهها، دیدم یه کارت هدیه از Macy's اومده که میتونم باهاش 68 دلار خرید کنم، و یه ویزا کارت هم از At&t که 100 دلار توش پول بود. اینا رو از مدتها قبل میدونستم که باید بگیرم منتها کاملا فراموش کرده بودم. هر چی دیروز بد بود امروز خوبی بارید بهم.
الان: دارم رودهدرازی میکنم تا وقت بگذره و خوابم نبره که بتونم منتظر بمونم تیر و طایفهام توی ایران از خواب بیدار شن و بهشون زنگ بزنم. آشپزخونه و اتاق خواب مرتب شده. درد هم داره محو میشه آروم آروم...
No comments:
Post a Comment