- دیروز پسرای گلم اومدن اینجا تا با هم درس بخونیم. برام املت هم پختن. اینترنتم رو هم درست کردن. اتوکد هم یادم دادن.
شش-هفت سالی ازم کوچیکترن و در همسایگیم زندگی میکنن. آدمِ معاشرت با بزرگتر از خودم بودم همیشه و تصور نمیکردم با گروه سنی "الف" هم اینقدر راحت بشه حشر و نشر کرد و لحظههای خوب داشت. البته ناگفته نماند که این دو تا جونورهم بچههای متفاوت و خوبیان. یعنی به تصوری که من قبلن از این رده سنی داشتم نزدیک نیستن هیچ رقمه. یه راحتی و بیآلایشی و خودِ خودشون بودنی دارن که توی "بزرگا" کمتر دیدم این اواخر. در عین حال که ادبیات و باحال بازیای مربوط به سنشونو دارن، یه مدل "مرد کوچَک"ی هم هستن که خیلی دلچسب و شیرین و بانمکه. خلاصه کلن دیشب شگفتزده شدم.
- پسر درازم گفت که تو شبیه استراحتی. آدم میاد خونهات انگار نمیتونه درس بخونه (تازه اون موقع هنوز نگفته بودم اگه درس نداشتیم "جنگا" بازی میکردیم). حالا آدم دهنبینی هم شدم و هی از دیشب فکر میکنم که خونهام اتمسفر درس خوندن نداره. برای همین تصمیم گرفتم فردا خودمو فشار بدم که بتونم توی کتابخونه چند ساعت یه جا بشینم و کار کنم.
- نمیدونم مشکل از تنهایی منه یا از هورمونام یا هوای این شهر که بهاری شده یا چی. عصر که از خونه اومدم بیرون حس جفتگیری داشتم.
- دلم سفر میخواد. یا مسافر خوب. یا درس نداشته باشم. یا بتونم کتاب بخونم و فیلم ببینم. یا آشپزی کنم. یا همه باهم.
- حالم خوبه. چند روزه زندگی رو بیشتراز قبل دوست دارم. خدا میدونه الان که اون بالا بالاهای منحنیام، کی و چطوری پرت میشم پایین. همیشه موقعی که بشکنزنان خوش بودم با خودم و حالم و روزگار و آدماش، ته خوشی نگران پیچ بعدی بودم که خوشی از دماغم در نیاد به فضاحت. حالا ولی کلن در یه فاز مثبتیام که یادم نمیاد حال بد چطوریه اصلن.
- کارشناس کامپیوتر برای هر خونهای، یه دونهاش لازمه. الان که میخواستم این پست رو پابلیش کنم، همه چی خیلی خودبهخودیای بهم ریخت. نه ته جملهها تراز میشد، نه چیزای دیگهای که به صورت پیشفرض برای اینجا تعریف کرده بودم درست کار میکرد. حالا اینکه چطور دورش زدم که قیافهاش شبیه پستای دیگه شده بماند. خلاصه خواستم یه یادی از دوستایِ "گیکِ" زحمتکشِ عالِم کامپیوترم هم بکنم و از دور بهشون خسته نباشید بگم.
No comments:
Post a Comment