یه روزی هم میرسه که به خودت میای میبینی در چشمبههمزدنی چیزای خوب زندگیت رو دادی رفت، از اونور یه چیزای دیگه مثل برق اومد و نشست جاش. توی روزات. توی شبای طولانیات. اینقدر درهم تنیده و لببهلب که خودتم نمیفهمی چیبهچی شد. خودبهخودی نیست هست؟ الان هست. تا حد زیادی هست. شاید یه روزی بیام همینجا و بگم که نبوده.
اینروزا میدونم که عادی نیستم. هم خوبم هم بد. گریه خودبهخودی نشونه است برام. اون روزی که لازم بود گریه کنم نکردم. وقتی رفت، مبهوت و با موهای درهم اومدم خونه نشستم زیر دوش. بعدش دو تا قرص خوردم و با موهای خیس تا ظهر عمیق و طولانی خوابیدم. حتی شاید خندیدم. خندیدم؟ همون شب بغض رفت به خوردم. از اون روز تا حالا غم ذرهذره داره میاد بیرون ازم. توی دستشویی دانشگاه دستامو می شورم و به این فکر میکنم که عصر که میرم خونه هویج بخرم، یهو گلوم سفت میشه و باد میکنه. بعد توی آینه نگاه میکنم میبینم شبیه گریهام. دارم رانندگی میکنم و توی ذهنم حرفای مسخره میزنم با خودم، یهو یه چیز سوزناک میاد پشت چشمم و جاده و بزرگراه رو تار میکنه. با پسر گلم میخندیم و لوبیا پلو میخوریم، قاشق دوم که از دهنم درمیاد حس میکنم دارم خفه میشم و غذا کوفتم میشه. با خودم مهربونم ولی. اجازه میدم هر قدرش که لازمه خالی شه بیاد بیرون. هر جا باشم فرقی نمیکنه دیگه برام. اولویت با اونه در همه حال. جلوی منشی ادوایزرم حتی؛ وقتی میپرسه فلان ایمیل رو ازم گرفتی یا نه.
خیلی آروم غمگینم اینبار. از پرپر زدن و بیقراری همیشگیام خبری نیست. نمیکوبم خودمو به زمین و زمان که تغییرش بدم. آرومم که غصه بگذره ازم. نه نفیاش میکنم، نه پسش میزنم، نه میخوام چیزی رو درست کنم و نه نادیده میگیرمش. قدم به قدم و آروم باهاش میرم هر جا که لازمه داره بره. منتظر میمونم که خودش خوب شه.