روبروی خونهام یه تپه سرسبز نسبتا وسیعه که دیدنش دل آدمو باز میکنه. دلیل اینکه الان توی این خونه زندگی میکنم نه توی اون دو تا آپشن دیگهای که برای انتخاب خونه داشتم هم همین دیدیه که این خونه رو به تپهه داره. علاقه به طبیعت رو هم از پدر طبیعتگرا-م به ارث بردم. مامان معتقده جد پدر در نهایت میرسه به تارزان. طبیعت من رو هم نه حالا به اندازه پدر ولی تا حد خوبی به وجد میاره و دیدن تپه مورد نظر غنیمت بزرگی به شمار میاد در این روزای دوری و دلتنگی. حالا یه آقایی با وجدان کاری بالا از صبح سوار بر ماشین چمنزنی افتاده به جون چمناش و داره هی کچلترش میکنه. هوا اینقدر خوبه و بالا پایین رفتناش روی تپه اینقدر هیجانانگیزه که اگه در یکی از اون حالتهای اکستریمی جوگیری بودم -حالتی که با وجود "بلندی هراسی"م از هواپیما بپرم پایین یا علیرغم ترس عجیبم از خزندگان مار بندازم دور گردنم- به سرم میزد برم و ازش بخوام ماشینشو بده تا منم یه دور تپهنوردی کنم باهاش. جوزدگی در کار نیست و در وضع "گلاب به روتون"ی به سر میبرم به جاش و پرهیز از هیجان زیاد اکیدن توصیه میشه در این مواقع.
دیشب خوب نخوابیدم. یه سر درد موذیِ اوج گیرندهای هم لابهلای حرفای جدی شروع شده بود و نوک دارکوبی میزد به مخم. حرفهای آنچنانی میزدیم و قرار بود در مورد یه موضوع مهمی فکر کنیم و یه تصمیم "نه سیخ بسوزه نه کباب"ه ای بگیریم اونم در طول (یا عرض؟) یه مدت کوتاه. واژه "تفشکرده"* (به فتح ت و ف و ضم ک و کسر د) هم به همین منظور ابداع شد. طبعا هم عامل خرابکاری و اونی که وظیفه خطیر و کمرشکن فکر کردن بر عهدهاش بود، طبق معمول من بودم. تا خود صبح دنده به دنده شدم و نهایتا ساعت ده صبح با چنان دلپیچهای بیدار شدم که فکر کردم مسموم شدم. بعد یهو دوزاریم افتاد که اوه، موضوع برام جدی بوده. جدیتر از اونی که فکرشو میکردم حتی. خوبی واکنشهای فیزیکی به درگیریهای ذهنی دادن اینه که دست کم اهمیت موضوع برات مشخص میشه. دلپیچه و کهیر، علایم آسیبشناسی قابل اعتمادی بودن برام تا حالا. دیشب قبل خواب برام خیلی واضح و بدیهی بود که چی میخوام و چرا میخوام. انگار توی سرم چراغ روشن کرده باشن. صبح دلپیچه بود و دلتنگی.
تصمیم گرفته شد در نهایت. همه راضی. شایدم یه ذره نگران. و زمان کاتالیزور خوبی بوده در همه حال. اینبار هم اعتماد میکنیم بهش...
* تفکر فشرده
No comments:
Post a Comment