هنوز گیجم. این سه روز رو باید کند از تمام روزای این سی سال و جدا براش نوشت. جدا در موردش حرف زد. جدا مرورش کرد. عین قصهها بود. فیلما...
وا رفتم روی کاناپه. هوا تاریکه ولی جون ندارم برم چراغا رو روشن کنم. یه چیز سفت توی سینهام قلمبه شده. قفسه سینهام برای دلم تنگه انگار. دلم میخواد از خونه برم بیرون. دلم هوای آزاد میخواد. نفسای عمیق. دلم میخواد برای یکی بگم این روزا رو. این روزای عجیب رو. سه روز برای این همه ماجرای خوبِ خوب و بدِ بد خیلی کم بود. ظرفیت من برای هضمش هم. دو تا حس دوگانه شدید همزمان توی تمام بدنم در جریانه. نمیشه روی هیچ کدوم تمرکز کرد. نه میتونم خوشحال مطلق باشم نه ناراحت مطلق. خوشی و غمش یه اندازه بزرگه برای دل گنجشکی من. هر کدوم اون یکی رو انگولک میکنه و سیخ میزنه. یکی زخم میزنه و یکی مرهم ملایم میذاره روش.
حال عجیبیه. نمیتونم بنویسم. واژه هم وصف حال نیست. این چهار روز رو دووم بیارم تعطیلات شروع میشه و میتونم یه هفته توی خودم و داستانهای عجیب این سه روز گم شم.
این پست ادامه داره...