چه روزی بود امروز. از زمین و آسمون بهم شلیک شد و از من کمونه کرد به دیگری. اضطراب لعنتی باز اینجاست. دوباره شدم اون "خانوم کوچولوی خرابکار"ی که بیتوجه به هشدارهای همسر همهچیزدانش، شلنگتخته انداخته و پشتکوارو زده و حالا که سرش به سنگ خورده، تنها جای آروم و دنجش بغل همسره. که دوباره مثل همیشه، مثل هر دفعه که گند زده، بازم به خودش پناه ببره و لابهلای فین فین کردنا و اعترافاش بشنوه که مهربون و دلسوز میگه "به جای بق کردن و سرزنش خودت، درس بگیر از کارات". و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، تا اینکه یه روزی مثل امروز درس نگرفته و گند زده و پشیمون، دلش برای بغل بیدریغی تنگ شه که یه عمری بخشید و پناه داد و آروم کرد... و رفت.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment