الان یه لیفتتراک لازم دارم که بیاد منو جابهجا کنه ببره پشت میز که کار کنم بس که با کاناپه زیرم عجین شدم. توی این یه هفته قبل از سفر هم دو تا ددلاین دارم که برای یکیش هنوز هیچ کاری نکردم و اون یکی هم خیییییییییلی کار داره تا شبیه یه پروژه قابل دفاع شه. نتیجه اینکه این آخر هفتهای رو با پسر گلم به اتفاق، توی کتابخونه چادر میزنیم و سخت درس میخونیم و مشق مینویسیم و تولید محتوا کرده و مرزهای علم رو اندکی جابهجا میکنیم. جیکمون هم در نمیاد.
هیجان سفر دارم. کلن هم آدم هیجانیای هستم که ضربان قلبم با کوچکترین اتفاق غیر معمول گنجشکی میشه و رسمن عقل و دین از کفم میره. حالا الان هیجان سفر و استرس کارا قاطی شده و توامان زمینگیرم کرده. اضافه بشه به اینا که سرمای بدی هم خوردم و عادت ماهانه که من نمیدونم چرا اسمشو گذاشتن «عادت» و مثلا نذاشتن مصیبت، به طرز غیرمترقبهای نازل شده و خلاصه قمرم بد در عقربه.
کی میشه که توی هواپیما، آسمون و ابرا رو دربنوردم به سمت «ساحل شرقی»...
No comments:
Post a Comment