دختر بابا شدم دوباره. برگشتم به اتاق مجردی خودم. به زندگی پنج نفره سابقمون. خواهر هم از زندگی متاهلی مرخصی گرفته و هر چهار نفر با تمام قوا پروانهوار دور و برم میچرخن و نمیذارن آب تو دلم تکون بخوره. چه نیاز داشتم به این تیمارداری و لیلی به لالا گذاشتن. به محبت بیدریغشون. به بودنشون.
همسر (به زودی سابق) رو خیلی ندیدم توی این مدت. به صورت ریموت داره کارامو دنبال میکنه و هوامو داره. به قول برادر داره «محبتزدایی» میکنه. نمیاد که مهرش از دلمون (بیشتر از دل خانواده) بره بیرون ولی همچنان گوشبهزنگه که اگه من کاری داشته باشم برام انجام بده. روز دوم با پدر و مادرش اومدن اینجا. گل گفتیم و گل شنیدیم. انگار نه انگار. پدیدهایم در نوع خودمون.
تابستونِ تهرانه و کولر و عطر زردآلو و طعم توت. «خونه» هم که بهترین جای عالم. خود بهشت. تنهایی کارای اونجا رو به دوش کشیدن اینقدر خستهم کرده که تا الان همهش خونهنشین و در حال استراحت بودم. ولی کمکم دلم میخواد برم بیرون؛ هوای آلوده شهرم رو نفس بکشم.
یه حسی داره سیخ میزنه که همینجا بمون، یه حس قویتری میکشونه به اون سمت. بیچاره من که دلم با هر دو طرفه...
No comments:
Post a Comment