قرار بود به کبوترامون دونه بدیم. ظهرای چهارشنبه دراز میکشیدیم کنار هم و برام کتاب میخوند. سرم روی بازوش، چشمام بسته، سبک و رها و چسبیده به تنش گوش میکردم به بمی صدای مردونهش که بسته به موضوع داستان، ریتم و لحنش تغییر میکرد. بیست و دو ساله بودم. قرار بود با هم پیر شیم. قرار بود مثل شخصیتهای همون داستان که برام با حس میخوند، یه روز پیر و چروکیده و عاشق بشینیم روی نیمکت توی پارک و به کبوترامون دونه بدیم.
یکی از همون چهارشنبهها، روی دیوار کنار تختش جایی که وقتی یه وری می خوابید نگاهش بهش میافتاد، نقاشی کشیدم. خودمو کشیده بودم که مثلن کنارشم همیشه. دلمون خوش بود. دل بیست و دو سالهمون به یه نقاشی مدادی روی دیوار یه خونه اجارهای خوش بود.
...
امروز چهارشنبه است دوباره. دلم سی ساله و در آستانه هفتمین سالگرد ازدواجمون، رسمن از هم جدا شدیم.
No comments:
Post a Comment