منتظر بودم دختر سه ساله دوستم -به اصرار مامانش- برام یه شعر بخونه. قد نخود اومد وایستاد جلوم، آب دهنشو قورت داد، با اون چشمای گرد آبیش در مقابل حیرت فزاینده من و لبخند رضایت مادرش «تا بهار دلنشین» خوند. با دهن باز زل زده بودم بهش و اونجایی که نوکزبونی گفت «بر سرم سایه فکن» رسمن کف کردم. به خدا من به «یه توپ دارم قلقلیه» هم راضی بودم. این شعر، لالایی بچه بوده. براش با تار میزدن و میخوندن تا بخوابه. غصهم شده بود اگه به من بگه حالا تو یه شعر بخون چی براش بخونم. دفعه قبل هم ازم رنگ یه گل رو پرسید، وقتی بهش گفتم صورتیه خندید و به مامانش گفت «می گه صورتیه»! خب بچه سه ساله رو چه به بنفش آخه. اعتماد به نفسمو در مقابل این بچه از دست دادهم میترسم بهش بگم بیا نقاشی بکشیم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment