جغدی که من باشم (به عبارت دقیقتر، بودم) تازگیا از شب بیزار شده. از جون کندن برای خواب. اینقدر از این دنده به اون دنده میشم، فکر و خیال میکنم، خودمو فشار میدم برای خوابیدن و بالش گاز میزنم تا آفتاب میزنه. بعد انگار که خیالم راحت شه از تموم شدن سیاهی و تاریکی، از خستگی بیهوش میشم و تا عصر میخوابم.
اما از این دنیای مجازی چه پنهون که مشکل نه از زیر سوال رفتن اساس جغدیت منه، نه از جنس لحاف تشک، و نه سفتی و ارتفاع بالش. خودم میدونم اون چیزی که شبا ندارم دیگه، امنیت حضورشه. دلم برای نفسهای منظمش و بچهی معصومی که توی خواب میشد تنگه. برای اون وقتایی که از خواب میپریدم و توی تاریکی با دست دنبالش میگشتم، و همیشه گرم و آروم و بزرگ، سمت چپ تخت پیداش میکردم و راضی از بودنش دوباره خوابم میبرد. همه اون حجم زیادی که سمت چپ تخت اشغال میکرد ولی حواسش هم بود که جای منو تنگ نکنه یا سهم پتومو بده رو میخوام.
بالاخره امشب تونستم اعتراف کنم که از تنها خوابیدن روی تخت دونفرهمون هیچ حس خوبی ندارم. نبودنش پررنگتر از اون چیزیه که تصورش رو میکردم و آزاردهندهتر از اون حدی که بتونم بیدرد تحمل کنم و دم نزنم. از این همه جای خالی، از این همه پتو، از این همه محسوس بودن نبودنش میترسم.
امشب کوچ میکنم به اتاق برادر.
No comments:
Post a Comment