به تعبیر پسر درازم آدمها دو دستهاند: دسته اول من و دسته دوم همۀ بقیه منهای من. اگر هم به او باشد نام دسته اول را چیز دیگری میگذارد و دست آخر هم به این نتیجه میرسد که آدمها اصولن یه دستهاند؛ همان دسته دوم. البته این را اینطور علمی و ریاضیوار به من نفهماند. اینکه دلش میخواست با مشت بکوبد توی بازویم، اینکه گفت دیگر برایش مهم نیست که چه میکنم، اینکه دیگرحرفهایم را باور نمیکند، اینکه فکر میکرده خواهر و برادریم و من برادریش را به تخمم هم نمیگیرم در عمل و یه عالم حرف تیز دیگر که از فرطِ بیملاحظه بودن و خشونت معنایی یادم نمانده ولی جایش درد میکند هنوز، معنیش حتی از این که گفتم هم تلختر بود. بماند که حرفهای دیگری هم زد که بهتر است جز در سوراخ عمیقی در دل من، توی همان فروشگاه، لای آیلها بماند. بعضی حرفها از زبان خواص که در بیایند، از اسید هم بدترند در خورندهگی و سوزانندهگی.
ناامیدکردن و آزردن کسانی که دوستشان داریم -آنها که تعدادشان از انگشتان یک دست هم کمتر است در کل زندگانی- چیزی است در مایههای مثال چندشآوری که دین مبین اسلام در مورد غیبت میزند. یک همچین حسی دارم الان.
ناامیدکردن و آزردن کسانی که دوستشان داریم -آنها که تعدادشان از انگشتان یک دست هم کمتر است در کل زندگانی- چیزی است در مایههای مثال چندشآوری که دین مبین اسلام در مورد غیبت میزند. یک همچین حسی دارم الان.