دستِ خشک، هر قدر هم که پر از کلمه و حرف و عبارت باشد آن توهای آدم، نوشتنش نمیآید. این اواخر خشکدستی گرفتهام...
معلوم نشد آخر این چه مرض بدخیمیست که هی ویرِ کتاب و فیلمم میگیرد وقت درس و مشق. یاد ریدن وقت شکار میاندازدم. این روزهایی که اینطور جرقهای میآیند و میروند، همهاش نگرانم که زود تمام شود/شوم و داغ همه کتابهای نخوانده، همه فیلمهای ندیده و همه جاهای نرفته به دلم بماند.
حال عجیبی دارم. انگار که از یک خوابِ عمیقِ طولانی بیدار شده باشم، چشمهایِ از زور خواب ریز شدهام را دور اتاق بگردانم تا یادم بیاید کجا هستم، دست و پایم را کش بدهم و تازه حس کنم که گشنهام، دهنم خشک شده و مثانهام سوزن سوزن میشود از زور ادرار.
هر چه از کمای طلاق بیشتر بیرون میآیم، حسهایم قویتر میشوند. برق سی سالگی چشمهایم را میبینم و دلم دوباره بیست ساله میشود. نگاه سی ساله و دل بیست ساله را دوستتر دارم. ترکیب پختگی و خامیاش شگفتزده و دستپاچهام میکند.
موبی گوش میدهم و دلم یک طور خوبی برای همسر سابق تنگ شده. یک طور مهربانِ «یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم»ی. در فاصلهای که موزیک تمام میشود تا تکرار دوبارهاش، یاد بحث دم صبحمان با پسرها افتادم که از دخالت حکومتها در تغییر جریان و سبک موزیک و ادبیات برای اهداف سیاسی میگفتیم. مهجور ماندن راک اند رول... و یک جایی پسر درازم پرسید که ادبیات بیشتر موهای تنت را سیخ میکند یا موزیکی که دوست داری. و میبینم که موسیقی. اثری که موسیقی بر آدم میگذارد، قدرت تاثیر همزمانش بر جمع، دل آدم را حتی میتواند سوراخ کند. و آهنگها را آدمها و مکانها و لحظهها مال خودشان میکنند. هر موزیکی یک دوره از آدم است که داستان خودش را دارد. و من با این همه آهنگ با این همه قصه چه کنم...