هیچ چیز فوریاش* به من نمیچسبد. از نسکافه، چای کیسهای و نخود لوبیای کنسروی برای آشرشته بگیر تا همخوابگی با جانِجانان. بوسه فوری فرق دارد البته و بدیهیست که حسابش جداست و چقدر میچسبد اتفاقن بوسههای فوری-عجلهایِ خداحافظی که نیشت تا نصفه راه باز میماند برای خودش. تقریبن هر چیز سهسوت دیگری در من هیچگونه حس لذتی برنمیانگیزد و بیشتر انجام وظیفه و ازسربازکردن است تا درگیر طعم و بو و حس شدن. زندگیِ دلایدلایِ غیرماشینیِ خودکفاطور-به علاوه اینترنت- چه باب میل من است همه چیزش. خون پدربزرگ پدریِ کشاورزم در رگهایم است به گمانم که با خونِ پدربزرگِ مادریِ شهرنشینم قاطی شده.
میارزید که حواسم نبود و به جای قهوه پودرشده دانه قهوه خریدم و از قضا آسیاب هم نداشتم. کوبیدم و خرد کردم و مست شدم...
* Instant
خانه-پاییز 2012 |
خانه-همان روز |