هر کسی را بهر کاری ساختند مهر آن را بر دلش انداختند
یک. کمکم مامان باید کاسه آب را آماده کند. هفته آخر است. سفر با تولدِ دخترِ چشمآبیِ دوست شروع شد و با مرگ مادربزرگ دارد تمام میشود. منطقی هستیم رفتن مادربزرگ را میپذیریم. غصهاش را داریم ولی دلمان را خوش میکنیم که دیگر درد نمیکشد و یکراست به بهشت رفته و خوشبهحالش حتی. مادربزرگهایم تمام شدند و فقط یک پدربزرگِ ماتِ غمگین مانده.
دو. هر قدر هم که رشتهام را دوست داشته باشم و برخلاف قبلی خودم انتخابش کرده باشم، باز ته دلم میدانم که رشته درستی نیست. جای درستی نیستم هنوز. بین من و هر چیز جدی یک دیوارِ ضخیمِ نامرئیِ نفوذناپذیرست. آدم جدیت نیستم. اهل تسامح و تساهلم. عصبانیتم زود فروکش میکند، زود پشیمان و شرمنده میشوم. بمب هستهای هم که باشم در کسری از ساعت ملانیِ «بربادرفته» میشوم در ملایمت و آرامی؛ ابر قارچی اطرافم هم میشود «ابروباد». برنامهریزی برای الگوی شهری آن هم با چشمانداز سی چهل ساله جدی است. من آدم حالام. آینده برای من یک ماه دیگر است فوقش. کاراییِ شهر/منطقهای که من برنامهریزش باشم را نهایتن تا پنج سال بتوانم ضمانت کنم. بعد از آن کی مرده کی زنده؟
آدم جزئیاتم. اِلِمانهای شهری و کلانشهری برایم زیادی بزرگ است. سروکله زدن با اعضای شورای شهر برای چپاندن طرح -برای من- خیلی خیلی جدی است. من آدم سرامیک و سفال و بانکههای بلوریِ رنگیام. آدم خنزر پنزر و مهره و قوری و فنجان. آدم کاردستی و پارچه و کاغذکاهی و گلدان. آدم تمشک و توتسیاه و توتفرنگی در ظرف مسی چیدن و غرق رنگ شدن. ده کیلو دانه قهوه و یک هاون برنجی به من بدهید آنوقت میبینید که چطور در سکوت و رضایت میکوبم و میسایم و مست میشوم و ده کیلو پودر قهوه تروتمیز و یکدست تحویلتان میدهم.
در تمام دو سالی که در آن شرکت کوفتی کار میکردم از ارتقا مقام واهمه داشتم. با زور و اجبار ِمدیر و مدیرعامل بالاتر میرفتم. با فشار و اعمال قدرت ترقی میکردم. نه که بلند پرواز نباشم که هستم. جدی بودنِ کارهای خشک است که بلای جانم میشود. مدیرعامل از استثمار زیردستانش لذتی بیمارگونه میبُرد و من از غرقِ کار شدنم. جفت کاریِ سادیست-مازوخیستیِ بینظیری بودیم. به همین ترتیب بود که کارمند نمونه بودم همیشه. همه رئیسها هم راضی. جدی بودن را زیادی جدی میگیرم و افراط میکنم در جدیت. بعد انگار جنبههای دیگرم همه تعطیل میشوند و همه هموغمم میشود محافظت از آن «چیز» جدی. دو سالی که در «یکویک» کار کردم برایم آیه است. سرلوحهام شده. هی همه چیز را ارجاع میدهم به آن دوره. خانواده شاکیم که مدام از وجدان کاری غیرعادی من حرص میخوردند هم همینطور. استادی که ترم پیش دستیارش بودم موقعی که میخواست ورقهها و پروژههای پایانترم را بدهد که تصحیح کنم ازم پرسید چند تا پروژه را به من بدهد که تا فلان تاریخ تمامش کنم بدون اینکه خودم را بکشم/هلاک کنم. جدی گرفتن کاری که روح داشته باشد اذیتم نمیکند اما. خشکیست که پوستم را میکَند. خشک بودن یا روح داشتن کار را هم نمیتوانم تعریف و معنی کنم. مثال میزنم شاید جا افتاد: مسئول خرید و سفارشات/تامین کالای یک شرکت توزیعکننده موادغذایی بودن و به هزار نفر از مدیرعامل و صاحب کارخانه و پسران قدو نیمقدش گرفته تا راننده تریلی و انباردار جوابپسدادن از نظر من کار خشکی است. کویریست اصلن. گزارشهای صد صفحهای پر از عدد و رقم درآوردن مصداق خشکیست. طراحی هر چیز از سوزن گرفته تا دیگ و قابلمه و خانه و غیره روح دارد. یک تکهای از خودت را میگذاری لابهلای کارت.
لابد به تناسخ روح معتقدم و به اینکه در دنیای دیگری علایقم را دنبال کنم که پی دلم نمیروم و کافه باز نمیکنم و مغازه خنزرپنزری نمیزنم و نجار نمیشوم.
No comments:
Post a Comment