وقایع اتفاقیه:
همیشه وقتی خونهم نامرتبه میترسم ناغافلی بمیرم و دوستام و آشناها دستهدسته بیان خونهم و آشفتگیش رو ببینن. خیلی مسئله حیثیتی و مهمیه برام. ریشه روانشناختیش هم در اینه که همیشه وقتی خونه رو به هم میریختیم مامان نگران بود کسی سرزده بیاد خونهمون. اینجا جز عزرائیل کسی ممکن نیست سرزده بیاد خونهم. در هر حال دلم میخواد در لحظه مذکور خونهم از تمیزی برق بزنه، همه چی سر جاش باشه، موی زائدی در بدنم نباشه و ناخنها و لاکها هم مرتب باشن. حالا اگه لباس مناسبِ بی لک و سوراخی هم تنم باشه و یه لبخند ملیح هم روی لبم که دیگه چه بهتر. کلن حیف باشه که دیگه نیستم. هیچ خوشم نمیاد جنازهم رو توی یه خونه کثیف با موهای درهم و چرب و گره خورده و لاک پریده پیدا کنن. اینه که تمام دو سه شب گذشته موقع خواب از آفرینش میخواستم بهم فرصت بده که لااقل خونهم رو تمیز کنم و لباسای تلنبار شده کف اتاق رو سر و سامون بدم تا با آغوش باز به استقبال مرگ برم و با عزرائیل کتککاری نشه. از اونجایی که پنجشنبه یه امتحان سخت دارم و باید از دیروز شروع میکردم به درس خوندن، بهترین راه طفره رفتن (procrastination) از زیر بار درس همانا به جون خونه افتادن بود. نشستم همه لباسا رو از کمد ریختم قاطی بقیه لباسای کف اتاق. بعد یکییکی به ترتیب مدل و رنگ چیدمشون توی کمد. وسطاش البته پشیمون شدم ولی راه برگشتی نبود. الان کمد لباسم شبیه مجلههای دکوراسیون شده که شلوارا رو انگار با خطکش مرتب کردن. ضمنن به این نتیجه رسیدم که خیلی شلوار (عمدتن جین) دارم و عذاب وجدان گرفتم از اونهمه پولی که اخیرن بابت دو تا شلوار جدید دادم. تنالیته رنگی چیدمان شلوارام شبیه مدادرنگی شده.
دیگه اینکه امروز رفتم یه ارکیده خوشآبورنگ خریدم. موقع انتخاب ارکیده و مردد بین انتخاب سفید یا صورتی، یه گلدون رو انداختم و یکی از مغازهدارها در حالی پیدام کرد که کف مغازه پر از سنگ و گِل و آب شده بود و دو شاخه ارکیدهای که بین زمین و آسمون گرفته بودم بلاتکلیف توی چنگم بود. بعد هم گفت تقصیر تو نبود و گلدونها به دلیل سبکیشون ایستایی ندارن و در همین حین خودش هم یک ارکیده دیگه رو پرت کرد زمین. شاید هم میخواست عملن نشون بده که تقصیر من نیست چون من خیلی معذب و شرمنده شده بودم در اون لحظه و تندتند معذرتخواهی میکردم. اینبار من اومدم کمکش کنم و گفتم راست گفتی که مشکل از گلدونه که زدم یه گلدون دیگه رو انداختم. سوپروایزر اومد گل ارکیده منو داد بغلم و گفت که خودش رسیدگی میکنه و مرسی که دارم گل میخرم. لحنش خیلی شبیه تشکر کردن نبود ولی.
اومدم خونه ارکیدهام رو گذاشتم روی میز و هی قربون صدقهش میرم. خورش کرفس هم پختم و طبق دستورِ آسمان- دوست ترکیهای مامان- با بیسکوئیت پتیبور و پودر کاکائو و گردو و فندوق شکلات مورد علاقهم رو درست کردم. هایده داره هوار میزنه که «من از لب تو منتظر یه حرف تازهم تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم»، روی میز یه ظرف بلوبری و توتفرنگیه، شمع روشنه و خونه بوی اسطوخدوس، چوب درخت بلوط و ساج میده. خلاصه اگه الان عزرائیل در بزنه بغلش میکنم میگم تا حالا کجا بودی؟
No comments:
Post a Comment