امروز فهمیدم که مشکل اساسی من با رشتهای که میخونم -شهرسازی/برنامهریزی شهری- جهل جغرافیاییه؛ بیاطلاعی و ناآگاهیم از موقعیت و حتی اسم شهرها، بخشها، جادهها، جنگلها و دریاچههای این سرزمین گشاد. دیروز سر کلاس اقتصاد خیلی راضی و بااعتمادبهنفس بودم چون در مورد چیزایی بحث میشد که چهارچوب و قوانین و زبانش رو بلدم. وقتی استاد اسم «آدام اسمیت» رو برد خیالم راحت بود که دوبهشک نیستم طرف اقتصاددادنه یا گوینده اخبار اقتصادی. سر کلاسای شهرسازی اولِ کلاس خودم و گوشیم رو میگذارم رو سایلنت، بعد میشینم با حسرت به بحثای بقیه گوش میدم. برای اینکه حضور ذهن ندارم وقتی میگن I37 منظورشون بزرگراهیه در جنوب سنانتونیو که سنانتونیو رو به کورپسکریستی وصل میکنه. فقط میدونم که جاده است و A رو به B وصل میکنه؛ A و B مجهولن در ذهن غیرآمریکایی من. یا وقتی یهو بحث میره روی طراحی Celebration اولین حدسم اینه که دارن از یه جشن سالانه صحبت میکنن نه شهری در فلوریدا که با سرمایه دیزنی طراحی شده و اِله و بِله. من، اومرو و نیشما تنها کسایی هستیم که این چیزا رو نمیدونیم یا با تاخیر و فسفرسوزی میدونیم و ساکتترینها طبعن. سکوتمون برای خودمون قابل قبوله. ولی نمیشه برگردیم برای بقیه توضیح بدیم که دلیل سکوت این نیست که نمیتونیم وضع موجود رو به چالش بکشیم یا برای آینده راه حل دهنپرکن ارائه بدیم. شرکت نکردن در بحثها از بینظری و سیبزمینیصفتی نیست. چون همون اندازه که سرکلاس لال و خجالتی و مهمون به نظر میرسیم، در کار اجرایی خوبیم. این میشه که در یک کلاس بیست نفری، پروژه تنها کسانی که برنده میشه و جایزه میگیره، پروژههای انفرادی ما مهرسکوتبرلبزدهها یعنی من، اومرو و نیشماست. تنها آمریکایی که برنده شد آلبرت بود. این نشون میده که اگه ما هم این رشته رو توی کشورای خودمون میخوندیم، در طوفانهای فکری کلاسی مثل بقیه بلبل زبون بودیم و راه حل استراتژیک کونعالمپارهکن برای معضلات شهری ارائه میدادیم. در ایران اگه استاد سر کلاس بگه «ممسنی»، من فکر نمیکنم که پروردگارا! جاده است؟ شهره؟ یا اسم یه طراح معروف؟ فرق بجنورد، بروجرد و بیرجند و جای درستشون رو روی نقشه بلدم. سدلتیان، سد کرج و سد کاردِه صرفن اسم سه تا سد که راه آب رو میبندن نیستن. تعداد و اسم خروجیهای همت، صدر و نیایش رو بلدم. میدونم هر بزرگراهی کجا رو به کجا وصل میکنه. از نقطه آ به چند طریق میشه رفت نقطه ب و با چه وسایل نقلیهای. تصویری و اتومات بلدمشون. «یادگار امام» اولین چیزی رو که به ذهنم متبادر میکنه حسن خمینی نیست؛ بزرگراهیه که توش خیلی زیاد روندم و حتی میدونم که کجاش دستانداز داره و باید چاله رو با زبلی دور بزنم. اینجا وقتی دارن در مورد ایراد تقاطع بزرگراه فلان و بزرگراه بهمان بحث میکنن و راه حل ارائه میدن، همه میدونن که برِ بزرگراه در اون تقاطعِ بخصوص یک والمارت هست و یا یک H.E.B یا مدرسه، و متناسب با اون نظر میدن. من و اومرو و نیشما تا بیایم گوگل مپ باز کنیم و آدرس بدیم و زوماین-زوماوت کنیم تا ببینم در اون حوالی چه خبره، مشکل تقاطع برطرف شده و رفتیم سر موضوع بعدی. اینه که همیشه عقبیم. مهندسی نیست که قوانین ریاضی و فیزیکش همه جای دنیا ثابت باشه. سه جلسه اولِ اولین کلاسم توی این رشته به حل این معما گذشت که منظور همه از «بِر» کانتی* دقیقن کدوم کانتیه. با هر املایی گوگل میکردم پیدا نمیکرد. غریب بودم و نمیدونستم که «بِکسار» (Bexar) نوشته میشه و «بِر» خونده میشه. یه چیزایی هم اینجا مثل این میمونه که بدونی تختطاووس همون مطهریه. اضافه بشه به تمام اینا تفاوت سیستم متریک و سیستم آمریکا و دردسر تبدیلش. یادگرفتن یا دونستن همه اینا خیلی زمان میبره. از منِ راحتطلبِ سایهخودشمیایهمآب هم بیشتر از بقیه.
از نگاه تشویق/دعوتکننده استاد به شرکت در بحثها شرمسارم.
* با تلفظ درست در فارسی قابل نوشتن نیست. آمریکایی و به معنای شهرستان تلفظ شه؛ ک مفتوح، و، ن، ت مسکوت، ی: کَونی. تلفظ چیزی که من نوشتم (بدون ی) میشه عضو تناسلی زن.
No comments:
Post a Comment