دیروز پستچی زحمتکش که در رو با تمام قوا کوبید، از جا پریدم و تا یه مدت قلبم سهضرب میزد. بعد از پنج سال هنوز عادت نکردم که این مدل ضربتی در زدن یعنی بسته پستی دارم و اگر کتاب درسی فرستاده نشده باشه -که اونم به خودیخود بد نیست- عمومن اتفاق شادیه. هر بار جوری مضطرب میشم که انگار ارتش سرخ ژاپن پشت دره و میخواد حمله کنه و بندازتم توی گونی ببره. یا که سر کسی رو آورده باشن تحویلم بدن. بلافاصله رو باز کردم. پستچی نبود و یه بسته روی زمین بود. نمیدونم چه حکمتیه که هر بار توی دستشوییام یا دارم توی خونه کونلخت میگردم، پستچی اصرار داره بسته رو شخصن تحویل بده و امضا بگیره و بره، ولی وقتایی که ستر عورت کردم و آمادهام در رو چارطاق باز کنم، از پستچی خبری نیست و انگار بسته خودش تاکسی گرفته اومده و در خونهم رو زده. بسته مربع بود به آدرس من؛ بدون هیچ نام و نشانی از فرستنده. منتظر بستهای نبودم. با تردید بازش کردم. توش یه جا شمعی کوارتز صورتی بود. اولش هاج و واج در چیستی و چرایی دریافتش موندم. لامپ توی سرم که روشن شد، فرستنده رو شناسایی کردم. جاشمعیبهدست نشستم روی زمین از خوشی. تصور اینکه دوستی دارم که نگران کابوسدیدنام بوده و کوارتز صورتی فرستاده شیرین بود. برای توصیف حال خوبم واژه ندارم.
ته همه آزادیها و استقلالهای دنیا رو هم که در بیاری، جای یه دلواپسیهای ظریفی همیشه تو زندگیت خالیه انگار. یه دورهای برام آرزو شده بود که هیچکس جایی منتظرم نباشه. کسی نگرانم نشه. بتونم بیهدف و بیمقدمه بزنم به جاده به مقصدی نامعلوم و دو روز گم شم بی که بیست و هشت تا میسدکال داشته باشم و یا توی اداره پلیس، بیمارستان و بهشتزهرا دنبالم بگردن و جنازه شناسایی کنن. دلواپسی و نگرانی اطرافیان کفرم رو در میآورد وقتی از حد میگذشت؛ وقتی که باید دکمه لوکیشنم آن میبود همیشه که بتونن ردم رو بگیرن. امروز ولی دروغ چرا، ته دلم حس خوبی داشتم که نگرانشونده سراغگیرنده دارم. هنوز نتونستم امنیت رو در تنهای تنها بودنم حس کنم. و بعیده که بتونم.
ته همه آزادیها و استقلالهای دنیا رو هم که در بیاری، جای یه دلواپسیهای ظریفی همیشه تو زندگیت خالیه انگار. یه دورهای برام آرزو شده بود که هیچکس جایی منتظرم نباشه. کسی نگرانم نشه. بتونم بیهدف و بیمقدمه بزنم به جاده به مقصدی نامعلوم و دو روز گم شم بی که بیست و هشت تا میسدکال داشته باشم و یا توی اداره پلیس، بیمارستان و بهشتزهرا دنبالم بگردن و جنازه شناسایی کنن. دلواپسی و نگرانی اطرافیان کفرم رو در میآورد وقتی از حد میگذشت؛ وقتی که باید دکمه لوکیشنم آن میبود همیشه که بتونن ردم رو بگیرن. امروز ولی دروغ چرا، ته دلم حس خوبی داشتم که نگرانشونده سراغگیرنده دارم. هنوز نتونستم امنیت رو در تنهای تنها بودنم حس کنم. و بعیده که بتونم.
No comments:
Post a Comment