به کبری اقتدا کردم و تصمیم گرفتم که جز برای تفریح، برای هیچ کار دیگری توی تیم یان نروم. درست است که همچنان به جای ایِن صدایش میکنم یان و همچنان بعد از سه بار صدازدن جواب میدهد، منتها یان را یک جورِ مهربانی میگویم که به دلش نیاید اسمش را درست ادا نمیکنم. نه اسم اون توی دهن من میچرخد و نه اسمی که من بهش دادم توی گوش اون. کوتاه هم نمیآییم. توی صفِ ماشینیِ قهوه بودم و سفارشگیر داشت با صدای نامفهوم مصاحبه میکرد قهوهام را چطور میخواهم که زنگ زد: «میتونی برای پروژه اسلایدا رو درست کنی؟» یک جایی وسط «اکستراهات، ساده، متوسط، شیرکمچرب، بدون شکر، بله فقط همین»گفتنها بودم که پرسیدم: «منظورت ارائه نیم ساعت دیگهس؟» گفت: «آره. هاها. فقط کافیه یه چیزایی رو از توی متن برداری بندازی اون تو». با خودم گفتم کاش به جای زنگزدن، توی وایبر تکست داده بود و من برایش بیلاخ میفرستادم. بعد دیدم چیزی که من ازش به عنوان بیلاخ استفاده میکنم برای یان یعنی که «حله. با کمال میل. خیلی هم عالی». شکلک انگشتِ فحش خارجی نداریم چرا؟ این بود که به اینرسیای که در مقابل «نه» گفتن دارم فائق آمدم و به جای صغرا کبرا چیدن به یک نه خالی بسنده کردم. اسلایدها را به روش خودش درست کرد؛ به جای اینکه «یه چیزایی» را از متن بردارد بندازد توی اسلاید، تقریبا همه چیز را انداخته بود. من مسئول کلیک بودم و آلبرت باید توضیح میداد. پانصد بار کلیک کردم و آلبرت پانصد بار مکث بیست ثانیهای کرد که یک دور پاراگرافها را بخواند تا بفهمد باید راجع به چی حرف بزند. آلبرت را نمیدانم، من فقط صدای لرزانِ شرمندهاش را میشنیدم، من ولی به کلید اینتر زل زده بودم تا با بچهها و استبانِ استاد چشمتوچشم نشوم. و به این ترتیب ما از کار گروهیمان با سرافکندگی دفاع کردیم و دست کم تا یک مدت خوبی هر سه از هم متنفریم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment