We are teachers, but we’re also people and I care more about your well-being than class presentations. Thank you for letting us know, but I don’t want you to worry about class. I know what kind of stresses our personal lives can put on our professional ones, and home always comes first. Do you have someone to talk to about your situation? Can I help in any way?
Btw, where is home for you? I’ve been meaning to chat with you all semester because of your background- I believe you said you were from Tehran. Before moving back to San Antonio I lived in L.A. for many years, and spent most of that time surrounded by a Persian family (also from Tehran) that became my home-away-from-home. I say this just to comment on how much I loved the Persian culture (especially the food), the people, the sense of community, etc., although my Farsi was always pretty bad. Decent for a sefid, but still not great. Anyway, if you need anything from me, please let me know. Take care.
... ...
صفر. سانسور شد.
یک. سه روز توی غار بودم. غار تاریک بود. دلم نه حرف میخواست، نه آدم و نه بیداری. رادیو قرآنی که به تعبیر او همیشه بودم فركانس نداشت. صدای ته خالی نوارکاست میدادم. یکشنبه تصمیم گرفتم نمیرم. تا ساعت ده شب روی صندلی ماهوارهای کنار پنجره نشستم. بعد بلند شدم و چراغها را روشن کردم. با ایمیل، عذرِ کلاس و پرزنتیشن دوشنبهام را خواستم و ساعتهای متمادی خوابیدم. سرم و درس و ارائه برود کارم که نمیرود. صبح دوشنبه با لبولوچه آویزان و با سری که به سنگینی یک گونی سیبزمینی بود میرفتم سر کار و به برگشتن به تخت فکر میکردم كه این ایمیل را گرفتم. به جمله دوم نرسیده مخاط دماغ و تخم چشمم سوخت. دريافت همچین ایمیلی و ذخيرهاش در اینباکسم آرامم میکرد. وقتی خیلی خبری از من نیست شک نکنید که یا خیلی خوبم یا خیلی بد. این سه روز خوب نبودم قطعن. مامان هم که قربانش بروم همیشه انتقادهایش با غاررفتنهای من تلاقی دارد. از یک جایی وسط جاده تهران-مشهد با صدایی که قطع و وصل میشد شروع کرده بود به درس زندگی دادن. و گلایه که چرا زنگ نمیزنی و همیشه بیحالی. حس میکردم اگر بیشتر نقد بشنوم ضربان قلبم با صدای بیب ممتد یک خط صاف میشود كه تا بينهايت ادامه خواهد داشت. مامان به موقع و قبل از متلاشي شدنم حرف را عوض کرد. بعد دوباره هزار ساعت دیگر خوابیدم. امروز سهشنبه است به گمانم. الان که روی شکم در عرض تخت و رو به آینه سرتاسری کمد لباسهایم دراز کشیدهام و خودم را از بالای در لپتاپ میبینم نمیشناسم. لاغر شدهام؛ با حلقههای تیره دور چشمهام. در تمام لحظههای تاریکم حرفهاي مرد شفا بود. ایمیل استادم مرهم بود. تكستهاي نگران دوست عالي بود. چیزی که برای من خیلی باارزشتر از درس و کار و پیشرفت و موفقیت است همین روابط انسانیست. اینکه آدمها از کنار هم به سادگی عبور نکنند. خارج از رابطه استادی-شاگردی، رئیسی-مرئوسی، یک حلقه نامرئی انسانی آدمها را به هم پیوند بدهد. چیزی از جنس همدلی این ایمیل که روزی دوبار مثل دارو میخوانمش.
دو. امروز ظهر با صدای رادیو مکزیک از خواب بیدار شدم. چشمبند هنوز روي چشمم بود و نميدانستم در کدام اقلیمام. تصور ميكردم چشمبند را كه بردارم مارياچيها را ميبينم كه دور تخت گیتار و ویولون مينوازند. طول كشيد تا فهميدم مستاجر قبلی طبقه پایین رفته و کارگران مکزیکی خانه را برای مستاجر بعدی آماده میکنند. حال آدم توغاری باشد بعد با صدای بلندِ شماعیزادهای که مکزیکی میخواند از خواب بیدار شود. رو به سقف نالیدم «پروردگارا! چرا؟». ندا آمد «دنیا چرا ندارد فرزندم». بلند شدم و از پنجره نگاهشان کردم که با ریتم موزیک چوب ارّه میکردند. دریغ از یک آهنگ ریتم کُند. یادم باشد از امرو بپرسم مکزیکیها داریوش ندارند؟
سه. قهوه سوغات پورتوریکو که دوست مسافر قبل از رفتن از این شهر داده بود بعد از سه روز زندهام کرد.