همه مرغان و خروسانی که با من پریدهاند...
(پست قدیمیست)
همه مدارکم در حال منقضی شدن است. صبح به صبح هی کپی و پرینت میگیرم و در صفهای طولانی میایستم و توییتهای مسخره میکنم تا نوبتم شود و مدارکم را تمدید کنم. با یک بغل کاغذ و فرم و عکس مقنعهبهسر رفتم دفتر پست. تمام مدارکم را پشت و رو کرده بودم که پشت سری بلند قدم که مثل برج دیدهبانی به اموراتم مسلط بود عکسهای شش در چهار خستهام را نبیند. عکاسها در ایران اصرار دارند در لحظه آخر که بهترین ژستت را گرفتهای با حرکت عجیب انگشتها روی سر، سر سوژه را با زاویه خاص معذبی به سمت شانه راست کج کنند و با تکرار «نخندید» اوضاع را از آنچه هست معذبتر جلوه بدهند. اینکار دو خروجی داد؛ سوژهها یا از خودمتشکر و طلبکار به نظر میرسند یا بینوا و خاکبرسر. من در دسته دوم قرار میگیرم با سر نیمخم روی شانه راست و خنده فروخورده. پدرم یک عکس پرسنلی دارد که از بس تلاش کرده یک وقت خدای نکرده لبخند نزد که انگار دارد گریه میکند. شش عدد عکس چاپ شده مذکور تا به امروز برای هیچ اداره و سازمانی فرستاده نشده و یک جایی در کیف مدارک پدر مانده و صرفن جهت انبساط خاطر خانواده در حفظ و نگهداریاش میکوشیم.
لبخند زنان مدارکم را روی میز گذاشتم. پدرم شروع کرده بود با وایبر عکس مرغ و خروس ول در طبیعت فرستادن و موبایلم هر ۱۰ ثانیه صدا میداد. با مامان رفته بودند شمال و قرار بود عکسهایی که گرفته را برای من بفرستد. تصورش میکردم که بیبیسیاش را دیده، روزنامهاش را خوانده حالا نشسته روی مبل یک دور عکسها را با لبخند رضایت نگاه میکند بعد برای من میفرستد. عکسها همه شبیه به هم بودند. توی یکی دو خروس و هفت مرغ بود که یک خروس و پنج مرغ دانه میخوردند و بقیه به نقطه نامعلومی نگاه میکردند. در عکس بعدی خروس چاق سفید روی سنگی ایستاده بود و به عقب نگاه میکرد و مرغها همه پشتشان به دوربین بود. در عکسهای بعدی هی جمع و متفرق میشدند. هر چه چشم ریز کردم و به دوردستهای عکس نگاه کردم نکتهای ندیدم. خانم متصدی پست از من پرسید بسته به کجا برود؟ نه اسم کامل یادم بود نه آدرس. یاد آدرس وبسایت افتادم: «دفتر دات اورگ» ولی میدانستم «دفتر» چیزی نیست که خانم موطلایی انتظار شنیدنش را داشته باشد. روز پستی شلوغی بود. آدمهای توی صف از آدمی که آدرس نداشت و مدام بیببیب میکرد لجشان گرفته بود و همه زل زده بودند که ببینند بالاخره کی آدرس لعنتی پیدا میشود. آدرس را پیدا کردم. بعد از کمی مکث دیدم چارهای نیست. گفتم «دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران» در سفارت پاکستان؛ آدمهای توی صف یک قدم عقب رفتند و ۲۵۰۰ کالری از من سوخت. در آن مکث چند ثانیهای دنبال راهی میگشتم که بار سنگین این کلمهها و اسمهای ترسناک را کم کنم. ولی هر چه باشد اداره پست بود. نمیشد حرفهایی از «جمهوری اسلامی» یا ایران را بخورم یا به جای پاکستان بگویم پاهستان. کلمات سنگین کلمات کلیدی بودند که باید واضح و بلند ادا میشدند. خانم موطلایی یکبار دیگر ازم خواست که اسم مکان مورد نظر را تکرار کنم. ترسم ریخته بود. دوباره گفتم. موبایلم بیب میکرد و قطار اسم مکان مورد نظر در فرم کامپیوتری جا نمیشد. گفت که «سفارت پاکستان»ش را میگذارد بماند و بقیهاش را با دست مینویسد. با سر موافقت کردم. در آن لحظه خاص اگه میگفت پامرغی از دفتر برو بیرون هم قبول میکردم. مجموعن سه بار دیگر مجبور شدم اسم مقصد را تکرار کنم. همه که شیر فهم شدند بستهام به کجا میرود، پول را دادم بعد همانطور یکوری و بیببیبکنان زیر نگاه سنگین آدمهای توی صف از دفتر پست خارج شدم.
(پست قدیمیست)
لبخند زنان مدارکم را روی میز گذاشتم. پدرم شروع کرده بود با وایبر عکس مرغ و خروس ول در طبیعت فرستادن و موبایلم هر ۱۰ ثانیه صدا میداد. با مامان رفته بودند شمال و قرار بود عکسهایی که گرفته را برای من بفرستد. تصورش میکردم که بیبیسیاش را دیده، روزنامهاش را خوانده حالا نشسته روی مبل یک دور عکسها را با لبخند رضایت نگاه میکند بعد برای من میفرستد. عکسها همه شبیه به هم بودند. توی یکی دو خروس و هفت مرغ بود که یک خروس و پنج مرغ دانه میخوردند و بقیه به نقطه نامعلومی نگاه میکردند. در عکس بعدی خروس چاق سفید روی سنگی ایستاده بود و به عقب نگاه میکرد و مرغها همه پشتشان به دوربین بود. در عکسهای بعدی هی جمع و متفرق میشدند. هر چه چشم ریز کردم و به دوردستهای عکس نگاه کردم نکتهای ندیدم. خانم متصدی پست از من پرسید بسته به کجا برود؟ نه اسم کامل یادم بود نه آدرس. یاد آدرس وبسایت افتادم: «دفتر دات اورگ» ولی میدانستم «دفتر» چیزی نیست که خانم موطلایی انتظار شنیدنش را داشته باشد. روز پستی شلوغی بود. آدمهای توی صف از آدمی که آدرس نداشت و مدام بیببیب میکرد لجشان گرفته بود و همه زل زده بودند که ببینند بالاخره کی آدرس لعنتی پیدا میشود. آدرس را پیدا کردم. بعد از کمی مکث دیدم چارهای نیست. گفتم «دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران» در سفارت پاکستان؛ آدمهای توی صف یک قدم عقب رفتند و ۲۵۰۰ کالری از من سوخت. در آن مکث چند ثانیهای دنبال راهی میگشتم که بار سنگین این کلمهها و اسمهای ترسناک را کم کنم. ولی هر چه باشد اداره پست بود. نمیشد حرفهایی از «جمهوری اسلامی» یا ایران را بخورم یا به جای پاکستان بگویم پاهستان. کلمات سنگین کلمات کلیدی بودند که باید واضح و بلند ادا میشدند. خانم موطلایی یکبار دیگر ازم خواست که اسم مکان مورد نظر را تکرار کنم. ترسم ریخته بود. دوباره گفتم. موبایلم بیب میکرد و قطار اسم مکان مورد نظر در فرم کامپیوتری جا نمیشد. گفت که «سفارت پاکستان»ش را میگذارد بماند و بقیهاش را با دست مینویسد. با سر موافقت کردم. در آن لحظه خاص اگه میگفت پامرغی از دفتر برو بیرون هم قبول میکردم. مجموعن سه بار دیگر مجبور شدم اسم مقصد را تکرار کنم. همه که شیر فهم شدند بستهام به کجا میرود، پول را دادم بعد همانطور یکوری و بیببیبکنان زیر نگاه سنگین آدمهای توی صف از دفتر پست خارج شدم.
No comments:
Post a Comment