چه سال بدی بود امسال؛ سال مصیبت جمعی، عزای عمومی. سال وبا. جای عمیق زخمهاش حالاحالاها روی روح و روانمونه. دیروز بعد از شنیدن خبر سقوط هواپیمای اوکراینی، خوندن توییتهای دوستام و دیدن عکسهای قربانیها توده سفتی توی گلوم تشکیل شد و احساس کردم نفسم بالا نمیاد. توییتر رو دیاکتیو و کانال تلگرام وحید آنلاین را میوت کردم، قرص خواب خوردم و با گزیده فیهمافیه رفتم توی تخت. به عمد کتاب سخت انتخاب کردم که ذهنم درگیر فهم معانی بشه و برنگرده به موضوع مصیبت. قرص و کتاب از پا درم آوردن و طولانی خوابیدم.
امروز هم حالم خوب نیست ولی از دیروز بهترم. غم هست، یاس هست، ولی آرامترم.
من از اون دسته آدمهاییام که اگه خودم مشکلی داشته باشم یا خوشحال نباشم، تماشای خوشی دیگران حالم رو بهتر میکنه. چند تا اکانت اینستاگرام رو دنبال میکنم که صاحبانشون زندگی نرمال شاد و بدون بالا و پایینی دارن. مثل ما سوار ترنهوایی زنگزدهای نیستن که هر آن ممکنه از ریل خارج شه. مرفهان. خودشون، خونههاشون و سگهاشون زیبان. خانوادههاشون کنارشونن و شبها کنار شومینه میشینن و برنامههای زرد تلویزیون رو تماشا میکنن. این صفحهها خیلی وقتا تنها نقطه روشن روز و شبای تاریک و پر از اضطراب من بودن. از اینکه یکی یه جای دنیا حالش خوب بود دلم گرم میشد. شعار هم نمیدم. خوشبختانه سیمکشی مغزم این مدلیه و خوشحالیم کمخرجه. از تماشای سریال گیلمورگرلز و این که ساکنین شهر کوچیک و تخیلی استارز هالو در آرامش و خوشی زندگی میکنن و بزرگترین دغدغه جمعیشون اینه که فستیوال زمستونی ساخت آدمبرفی چطور برگزار میشه یا برنده مسابقه مارتن رقص کیه هم خوشحال و دلگرم میشم. یعنی حتی ربطی به واقعیت و خیال هم نداره خیلی. عقلم به چشممه و تماشای حال خوش دیگران خوشحالم میکنه.
اما
این اواخر در تاریکی مطلقم. نور ته تونل رو نمیبینم. در حالی که بقیه دنیا در حال گذر از هالووین به عیدشکرگزاری، از عیدشکرگزاری به کریسمس و از کریسمس به سال نو بودن و تندتند دکور عوض میکردن، ما از مشکلات معیشتی ناشی از تحریم رسیدیم به سه برابر شدن قیمت بنزین و تظاهرات و قطعی سرتاسری اینترنت و سکوت رسانهها و کشتن و دستگیری معترضین و ماجرای نیزار و کوت عبدالله و جسد یخزده فرهاد و برادرش در کوه و آلودگی هوا و سایه نفسگیر جنگ و کشته شدن مردم در تشییع جنازه و ریختن سقف بر سر بچههای دبستانی و در آخر هم سقوط هواپیمای حامل دوستا و آشناهامون. همه چی در حال از هم پاشیدنه. هیچی دیگه خوشحالم نمیکنه. مدام به این فکر میکنم که انصاف نیست سهم ما ایرانیها یا عراقیها یا سوریها یا یمنیها یا بقیه بدبختهای خاورمیانه از این زندگی، ترس و جنگ و فقر و سقوط هواپیما و مردن در تظاهرات و لهشدن در تشییعجنازه باشه. دچار حسرت و عقدهای شدم که جدیده و اذیتم میکنه. از جامعهای که توش زندگی میکنم فاصله گرفتم و احساس میکنم هیچ ربطی به آدمهای اطرافم ندارم و این انفصال از بقیه خیلی آدمو درمونده میکنه. دیشب اما در حال فرو رفتن در باتلاق ذکر مصیبت و روضه دست خودمو رفتم. به مامانم فکر کردم که از نظر روحی به شدت حساس و آسیبپذیره. به پدرم، خواهرم، برادرم و کسانی که دوستشون دارم و دوستم دارن و به این که کاش مراقب خودم باشم که لااقل از جانب من درد و رنجی بهشون نرسه. از دیشب تا حالا همهاش فکر میکنم که چه میشه کرد که این چند صباح اینقدر تلخ نگذره؟ چطور میشه از این کویر وحشت به سلامت که دیگه خوابش رو ببینیم، ولی با آسیب کمتری عبور کرد؟
در ادامه در مورد چیزای کوچیکی مینویسم که امروز به ذهن آشفتهم خطور کرده و همه بلدیم. فکر میکنم یادآوری و انجامش از هیچ کاری نکردن و صرفا نالیدن بهتر باشه. منتها این نوشته به هیچوجه قصد نوشته انگیزشی بودن نداره. نگارنده در حال حاضر مایوسترین، مستاصلترین و بدبینترینه و پذیرفته که دنیا یا حداقل اون قسمتی که ما ازش اومدیم جهنمه و روز به روز هم آتشش تندتر میشه و کاریش هم نمیتونیم بکنیم. خلاصه به دنبال امیدواری دادن نیستم چون «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی». به شکل پیشنهاد و چسبزخم و مسکن نگاهش کنید.
یک. همه ما در معرض اتفاقها و اخبار بدیم ولی خودمون تصمیم میگیریم که چقدر درگیر جزییات دردناک وقایع بشیم. دیشب از دیدن کارت عروسی دو تا از مسافرهای هواپیما لای تل خاک و تکهپارههای وسایل و بدن مسافرهای دیگه در آستانه فروپاشی روانی قرار گرفتم. از دیدن کتاب شعر، عکس، عروسک خاکی و چمدون سبز پاره درد فیزیکی داشتم. به وقتایی فکر کردم که خودم با دل خون چمدون بسته بودم و مامانم چیزایی رو که به زور برام خریده بود رو میچپوند تو چمدون و حتی اگه اون چیز یه دیگ چدنی بود میگفت این که وزنی نداره. همه اون چیزها ریخته بودن وسط بیابون. نباید میدیدم. نباید ببینیم.
از دیشب تصمیم گرفتم از اخبار فقط سرفصل و خلاصه رو بخونم و اگه اطلاعات بیشتری خواستم شرح ماجرا رو نوشتاری دنبال کنم نه تصویری. عکسها و فیلمهای مربوط به جنگ، آتشسوزی و باقی فجایع رو نبینم. با دیدنشون حالم خیلی بد میشه و حال اطرافیانم رو هم بد میکنم. به علاوه نمیخوام به مرور چشمم به دیدن این چیزا عادت کنه. گاهی هم انگیزه، بیفکری یا نفهمی پشت انتشار عکسهای منقلبکننده اذیتم میکنه. «اختلال استرسی بعد از آسیب روانی» رو جدی بگیریم. اگه استرالیا داره در آتش میسوزه، به جای نگاه کردن عکس کانگرو ذغالشده چسبیده به حصار و گریه کردن و به فنا دادن ادامه روزم، در حد پول قهوه یا غذا یا هر چی به سازمانها و مراکز امدادرسانی کمک کنم. و مهمتر از اون این که مراقب ردپای کربنم باشم و دغدغه محیطزیست جدیترین دغدغه زندگی قبیلهای و شخصیم باشه در سال جدید. و آخر این که از توییتر تا جایی که بتونم دوری کنم (هر چند دوستای خیلی خوبی اونجا دارم که دلتنگ خودشون و حرفاشون و معاشرت روزانهمون میشم).
دو. دور و بر همه ما پر از بچههای کوچیک و معصومیه که با انتخاب و اختیار ما به این دنیا اومدن. ما در مقابلشون مسئولیم، حتی اگه خودمون اونا رو نزاییده باشیم. همونطور که در مقابل محیطزیست مسئولیم. یا در مقابل حیوونها. بچهها خیلی زود متوجه غم و ناامیدی ما میشن. به خودمون نگاه کنیم و ببینیم چقدر از ناهنجاریها و زخمهای روانی امروزمون نتیجه ترسها و ناامنیهای کودکیمونه. اگه بچه دارین کمتر خودتون رو درگیر اخبار کنید و مراقب روانشون باشین. اگه بچه نداریم سعی کنیم به اندازه وسعمون دنیا رو برای بچهها قابلزیست کنیم. چطور؟ خودمم بلد نیستم. از همدیگه یاد بگیریم. مثلا کمک مستمر به بهزیستیها و سازمانهای غیرانتفاعی؛ نه فقط اونایی که مشکلات معیشتی بچههای بیسرپرست و بدسرپرست رو برطرف میکنن، بلکه اونایی که برای توانمندسازی بچههای بیسرپرست یا کمبضاعت برنامه بلندمدت دارن.
سه. به همدیگه هم کمک کنیم. همدلی رو در خودمون و بچه هامون تقویت کنیم. نصف مشکلات دنیا به خاطر اینه که کسانی در راس قدرتند که ذرهای همدلی ندارن. اگه کسی دنبال کاره، کمکش کنیم کار پیدا کنه. برای هم دیوار و نردبان باشیم؛ و طنابی که موقع سقوط بهش چنگ بزنن. اگه نیازمند وقت و توجه ماست، تا جایی که برامون مقدوره لااقل پیشنهادش رو بدیم و این گزینه رو روی میزشون بذاریم که فلانی میدونم خستهای، درگیری، حالت خوش نیست، تنهایی، بدون که من هستم. تلاشهای کوچیک و ناچیز به زعم ما گاهی تأثیر خیلی بزرگی روی بقیه میذاره و واقعا نجاتدهنده است.
چهار. خیلی خودمون رو درگیر بد و بیراه گفتن به کسایی که مثل ما فکر نمیکنن نکنیم. خود من در حال حاضر دلم میخواد سر به تن فلانی و فلانی نباشه ولی به تصویر بزرگ که نگاه میکنم نفرت و خشمم فروکش میکنه و جاش رو به اندوه و تاسف وصفناپذیر میده. بعضیها در جنایت، ظلم، حقکشی، همراه ظالم شدن و تغییر نکردن ثابتقدم و خستگیناپذیرن و زور ما کمه. اونها رو نمیشه تغییر داد یا از صحنه حذف کرد. بهتره انرژیمون رو صرف دستگیری از همدیگه کنیم که زیر سایه سنگینشون دوام بیاریم.
در حال حاضر دلگرمکنندهترین واقعیت اینه که خوشبختانه یه روزی همه میمیریم و به آرامش ابدی میرسیم و «از گندمزار من و تو، مشتی کاه میماند برای بادها».
پینوشت: متاسفانه و علیرغم تلاشم لحن این متن شبیه نامه به مالک اشتر شده.
https://www.youtube.com/watch?v=7OIFdWk83no
ReplyDelete��