و گاهی هم میشه که حتی در غم آروم بود
و با لبخند کجکی رادیو گوش کرد
چشمها رو بست و پاها رو به آفتاب نیمروز سپرد
و در گرمای نوازشگرِ ملایمش ذوب شد
هر چی هر قدر هم که غیرمنتظره و تلخ، بیخیال
زمستون این خاک سرد و خاکستری نیست
و من را همین بس...
و با لبخند کجکی رادیو گوش کرد
چشمها رو بست و پاها رو به آفتاب نیمروز سپرد
و در گرمای نوازشگرِ ملایمش ذوب شد
هر چی هر قدر هم که غیرمنتظره و تلخ، بیخیال
زمستون این خاک سرد و خاکستری نیست
و من را همین بس...
No comments:
Post a Comment