این روزا حوصله هیچکسو ندارم. دلم میخواد فقط اون باشه و من. مثل بیشتر موقعها وول بزنیم توی خونه. همدیگه رو سیخ کنیم. موقع ناهار فیلم ببینیم. عصرها هم بشینه روی زمین و تکیه بده به کاناپهای که من روش ولو شدم، بیحرف و در سکوت، وبگردی کنیم و پرتقال چارقاچ بخوریم.
شاید زندگی همینه. شاید خوشبختی همین کارای معمولیایه که با هم میکنیم. همین انگشتای نوچ من روی کیبورد. همین چای و پنکیک خوردنها که شده عادت شیرین هر روزمون. شاید اون تصویر جذاب و بینقص و فریبندهای که من از خوشبختی ساختم و دنبالشم، توهم ذهن سودازدهم باشه صرفن. شاید با واقعیت زندگی جور در نیاد اصلن. یا اینکه ابزار و شرایط تحققش از حدِ امکانات، و شانس و اقبال من فراتر باشه. شاید زندگی کوتاهتر از اونییه که خوشبختیِ تمام و کمال دستیافتنی باشه.
کمکم دارم از تنها موندن پشیمون میشم. داره باورم میشه که ما دو تا برای هم ساخته شدیم. گلمون یکیه. هر قدر هم که دعوامرافه و اختلاف داشته باشیم، تهش هوای همو داریم و از ماتحت هم میخوریم (معادل مودبانهتری که وصف حال هم باشه سراغ ندارم در حال حاضر).
این روزا بگو مگوهامون هم رگهای از شوخی و طنز داره حتی. عاری از زهر و کنایه و تمسخره. انگار دلمون نمیاد زخم بزنیم. هر قدر هم که کفری باشیم، خشم و از کوره در رفتن و لج در اومدن، در کسری از ثانیه فروکش میکنه و جاشو میده به یه اندوه آشنا در نگاه. نزدیک شدن زمان جدایی، باگذشتتر و خوشاخلاقتر و منعطفترمون کرده. اگه قبلا انگشت تو چشمِ هم کردن بود، الان چشمپوشیه. بخششه. دل به رحم اومدنه. و این حس جدیده. نمیشناختمش قبلن. تا حالا نبوده یا اگرم اون لا-ما-ها بوده، "هایلایت" و "بولد" نبوده. به این زندهای و توی چشمی. و این حس، داره شبیه همون معیار سنجشی میشه که باهاش عمق دوست داشتن رو میشه محک زد. نتیجه غیرقابل اغماضه. دونستن اینکه هیچکس نمیتونه اونقدر که اون دوسم داره و مواظبمه، دوسم داشته باشه و مواظبم باشه، رعشه ترس میندازه به تنم. در این حد که الان بلند شم و بیدارش کنم و بهش بگم که برای منم بلیط برگشت بخره.
No comments:
Post a Comment