همه جای شهر نشون از کریسمس داره. پاتو توی هر فروشگاهی که بذاری باید اعصابت رو برای شنیدن آهنگای کریسمسی که بیوقفه تکرار میشن کوک کنی. اولاش خوبه و یاد شب برفی و خانواده خوشبخت و سانتا و گوزن و شومینه و پیژامه و درختی که زیرش کادوهای هیجان انگیز چیدن میوفتی (یاد همه اینا افتادم که میگم). منتها این آرامش بعد از یه ساعت یه حس تهوع ملایمی بهت میده که بابا بسه دیگه. یه ماهه همه جا این تم سورتمه و گوزن از هر بلندگویی پخش میشه و نتهاش حک شده روی پرده صماخمون. یا شایدم من حساسیت پیدا کردم. چراغونیها اما خوشگلن. انگار لای درختا پر از ستاره اس.
دیشب توی کافه همیشگی کنار دریاچه جمع شدیم. برای خداحافظی از دوستی که برای عروسی خواهرش داره می ره ایران. یه بسته 5 کیلویی هم چپوندیم بهش که ببره برامون. رسم این کافه اینه که از اول دسامبر تا شب کریسمس و سال نو، هر شب هر یک ساعت همراه با رقص نوری که روی دیوار رستوران بغلی میندازه، سه تا آهنگ هم پخش میکنه. یعنی راس هر ساعت، فقط همون سه تا آهنگ و رقص نور تکرار میشن نوبتی و تنوعی در کار نیست. همه هم راضیان ظاهرا. پارسال اولین بار که شنیدم ذوق کردم و خوشم اومد. بار دوم بازم جالب بود ولی بعد از اون دیگه اِه. خلاصه که دیشب 3 ست رو با جدیت دنبال کردیم. همه غیر ما چند نفر که از سرما مچاله شده بودیم، شاد بودن. چیزی شبیه حال و هوای ما در شبهای نیمه اسفند. چشمای آبی برق میزدن و چشمای سیاه دلتنگ بودن. اینطور وقتاست که اون مرز بیگانگی آدم با محیطش پررنگ میشه و همچین بفهمی نفهمی حس غریبی به آدم میده. شاید منم عادت کردم یه روزی. شاید تطبیقم با محیط بیشتر شد و احساس تعلقم به جایی که ازش اومدم کمتر. شاید چشای منم در یه شب سرد زمستونی، برق کریسمسی زد.
No comments:
Post a Comment