من کی اینهمه غرغرو شدم و خودم نفهمیدم؟! کارم شده بیام اینجا بساط نک و نال پهن کنم و بشینم دِ به مرثیهسرایی. پست آخرم هم که دیگه شور بدقلقلی رو در آورد. یکی نیست بهم بگه تو که اینقدر معذب و دپ و "هوم-سیک"ی، خب جور و پلاستو جمع کن با شوهرت برگرد جایی که اینقدر سنگش رو به سینه میزنی... انگار توی هر پدیده و ماجرایی میگردم دنبال چیزی که ازش برنجم. اطرافیانم از معاشرت با آدم نوراتیکی مثل من چه حسی بهشون دست میده؟ آدمی که مدام در حال دراماتایز کردن اتفاقای دوروبرشه هیچ آدم خوشایندی نیست.
قول میدم وقتی اسبابکشی تموم شد و یه گلدون درختی بزرگ و چند شاخه "لاکیبامبو" خریدم و خونهم دوباره خوشگل شد، پتو ببعیم رو هم که انداختم روم و شمع خوشبو روشن کردم و سریال دیدم، هی بگم "بهبه" و لبخند رضایت از لبم نیوفته. حرفای خوب خوب بزنم و از زندگیم لذت ببرم. البته با اجازه درس و مشق و تنهایی!
No comments:
Post a Comment