بازیافتی از یادداشتهای گوگلداک. نوشته شده در 21 نوامبر 2010، دو روز بعد از تولدم
"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود..."
عروسی امشب یه چیزی کم داشت. یه چیز اساسی؛ خانواده. همه چی مرتب بود ولی جای خالی خانواده عروس و دوماد توی ذوق میزد. این آهنگ "مبارکباد" عروسی نمیدونم چه حکمتی داره که در عین شادی اینقدر غم توشه. تا حالا یادم نمیاد که در لحظه با شکوه ورود عروس و دوماد این آهنگ رو شنیده باشم و بغض خفهام نکرده باشه. اینبار شدیدتر. غربت هم قاطیش شده بود و نبودن خانوادههاشون، غم آهنگ رو بیشتر کرده بود. ما سه تا (من و س و ف) خیلی احساساتی شده بودیم. عروس خیلی خیالش نبود. س عینک نداشت و تمام مدت فکر میکرد عروس ناراحته. ما ناچار بودیم براش توضیح بدیم که حالت چهره عروس شیرازیمون (بعله! ما استریوتایپ میکنیم!) تقریبا شبیه بقیه روزای ساله. بی هیچ رگهای از هیجان، شادی، ناراحتی و یا اضطراب. دوماد پسر نجیب مهربونیه (اولین باره از لغت "نجیب" استفاده میکنم). خوشحال بود و محجوب (محجوب هم همینطور. چه خوب توصیفش میکنن این لغتا).
من همچنان سنگوارهام. حس آدمی رو دارم که یه عزیزی رو توی یه حادثه از دست داده. دور و برم شلوغه. گیجم و ادامه میدم. همراه بقیه میخندم، گپ میزنم. با دوستان خوش و بش میکنم. ولی لمسم. اولین رگههای افسردگی. شایدم پوستم کلفت شده. میگن بالاتر از سیاهی رنگی نیست. نیست. الان دیگه میدونم که نیست. ضربالمثل هوشمندانهایه. بعضی وقتا از این حالتِ سنگی الانم راضیترم تا اون التهاب و بالبال زدنها. ولی گاهی میترسونتم. که کلا حسم رو از دست داده باشم. که دیگه چیزی قلقلکم نده، جریحهدارم نکنه. زمانی که رنجیده نشی، از اون حالتهای شیفتگی هم دیگه خبری نیست. رنجیدگی و شیفتگی پکجه. یکی بدون دیگری ممکن نیست. الان ولی عطای شیفتگی رو به لقاش بخشیدم. فیزیکِ بدنم تحمل رنجش رو نداشت. راحتم. تا زمانی که با پذیرش یه واقعیتِ تلخ میجنگی پدرت در میاد. وقتی پذیرفتی دیگه جنگی در کار نیست. تسلیم محضی. این تسلیم بودن آرومت میکنه. مثل از دست دادن عزیزان میمونه. فکرش خیلی عذابآورتره. باید پذیرفت، آروم بود و درس گرفت.
مینویسم که آروم بمونم. که یادم نره چه روزایی داشتم. چه پدری ازم در اومد تا به این سکون رسیدم. سکونِ خالی اما.
عروسی خوب بود ولی واقعا پدر و مادر کم داشت...