دیشب برای سال نو مهمون داشتیم. دوستامون از شهر مصیبت اومدن اینجا و شب هم موندن. ساعت یک تازه از خیابونگردی شب سال نویی برگشتیم خونه. رختخوابا رو پهن کردیمو با پیژامه نشستیم توی رختخواب و تا ساعت پنج صبح یک بند حرف زدیم. حالا اینکه چطور نه نفر آدم توی خونه فسقلی من جا شدن که سرش کلی خندیدیم هم بماند.
حرفامون با بحث در مورد بالش(ت) 130 دلاری "ن" و گردن دردش رسید به گرفتگی بینی و اعتراف "الف" در مورد خروپفاش. وبعد هم به خودمون اومدیم دیدیم عین پیرمرد پیرزنها داریم در مورد درد و مرضامون حرف میزنیم. زانو و گردندرد و آلرژی و میگرن و پرولاپس دریچه میترال و متابولیسم پایین و شنوایی ضعیف و رفلاکس مری و سینوزیت و بدخوابی و...
موقع خواب به این فکر میکردم که اگه نه تا دختر و پسر سی و اندی ساله آمریکایی یا اروپایی (یا مال هر جایی غیر ایران) هم جایی غیر از بیمارستان دور هم جمع میشدن، اصلن امکان داشت در مورد این چیزا حرف بزنن؟ یا فقط ماییم که گذر از سی برامون قل خوردن در سراشیبی زندگیه؟
No comments:
Post a Comment