یک. بالاخره خونه شکل خونه شد، اتاق هم شکل اتاق. لباسا و کفشا هم مرتب رفتن سر جاشون. یخچال هم پر. باید یه فکری برای چمدونای خالی بکنم فقط.
دو. گاهی یه لنگه دمپایی با آدم کاری میکنه که هیچ از خدا بیخبری نمیکنه. گفته بودم که دیدن کفش آدما وقتی خودشون نیستن دلمو تا مرز جزغالگی میسوزونه؟ کفش/دمپایی/پاافزارِ بیصاحب در نزد من معصومترین و طفلکیترین اشیاست. صلوات!
سه. یه «تو-دو-لیست» بدریخت داشتم که فردا که برم روغن ماشین رو عوض کنم و با ادوایزرم حرف بزنم به سلامتی همه کاراش خط میخوره.
چهار. از ایران که برگشتم دیدم برگای گلدونم خشک و پلاسیده شدن. یادم رفته بود که بدمش به همسایه که بهش آب و نور بده. با اینکه دیگه هیچ امیدی به زنده شدنش نداشتم، همینطوری بیخودی چند لیوان آب ریختم توش. امروز که بیدار شدم دیدم زنده و جوون شده دوباره. سبز و تازه. باورم نمیشد. حس زنده و قوی شدن در خودمم بیدار شد. اگه گلدونم تونست، منم میتونم.
پنج. با زن عموی همسر سابق تلفنی حرف زدم. نگرانم شده بود که خبری ازم نشده بعد از تکست و پیغامی که چند روز پیش برام گذاشته بوده. حرف زدیم و گفت که همیشه مثل قبل دوسم داره و هر کاری داشته باشم روش حساب کنم. گفت که درسم رو بخونم و در وهله اول به فکر خودم باشم تا بتونم ریکاور کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم. الان عموجان هم برام یه لینک فرستاده که باید برم ببینم چیه. از اینکه به واسطه همسر سابق با همچین خانواده با شعور و بافرهنگی آشنا شدم خوشحالم.
شش. خونه ساکت و خالی روی اعصابمه. سعی میکنم با صدای رادیو وزوز سیال در خونه رو از بین ببرم.
هفت. یه شبی توی ماشین پسر عروسکساز گفت «تو هم مثل خودمی؛ ظاهرت شنگوله ولی درونتو باید با بیل جمع کنن». این با «بیل جمع کنن»ش خیلی واقعی و خیلی «تو-دِ-پوینت» بود.
هشت. حالم روی هم رفته خوبه. بهتر از اونی که توی ایران بودم حتی. و منو این همه خوشبختی محاله واقعا که شبا بتونم راحت و بدون دردسر بخوابم.