باورم نمیشه این منِ یه ماه پیشام. فکر نمیکردم هرگز بتونم دوباره همون آدم سابق باشم. مهمونی دیشب خوب بود. خندههای ممتدِ وسط پانتومیم حال حسابی به دیافراگم و عضلات شکمیم داد و به فشار خونم و روانم. و به عضلات صورت نیز هم.
بقیه هم که میگن توی خونهم بهشون خوش میگذره یه قند شیرینی توی دلم آب میشه که نگو. حال خوب رو چه داشته باشی و چه برای بقیه ایجاد کنی به غایت لذتبخشه. کلن هم کشف کردم که مهمونی راه انداختن رو خیلی دوست دارم. از این دور هم جمع شدنای راحت که هر کی حس کنه خونه خودشه.
اینقدر حالم خوبه که دلم میخواد همه رو بغل کنم ببوسم. جنبه ندارم که. اینقدر یقه همه رو میگیرم و میگم حالم خوبه که خودمو چشم میزنم و ترکمون زده می شه به همه چی آخرش زبونم لال.