چشمهام میخوارند و پوست زیر پلکم نازک و دردناک شده. گردنم هم طوری گرفته که اگر سمت راست من ایستاده باشید و من بخواهم نگاهتان کنم، گردنم اینقدر دردناک کش میآید و کند میچرخد (گاهی هم نمیچرخد) که باید مردمکم را به منتهاالیه گوشه چشمم ببرم تا در تیررس نگاهم باشید و بنابراین ابروی سمت راستم هم خودبهخودی کمی بالا میرود. اینطوری میشود که نگاهم عاقلاندرسفیهوار به نظر میرسد. به خودتان نگیرید و تا اطلاع ثانوی در سمت چپ من حرکت کنید. ولی مراقب نگاههای عاقل اندر سفیه از روبرو و سمت چپ باشید و به حساب گرفتگی گردن من نگذاریدشان. اگر هم میخواهید از گزند این طرز نگاه من (و بقیه) در امان باشید، عاقلانهتر رفتار کنید (کلن در زندگی).
برای خودم ماهیچه با پلو پختم که دقیقا یک ساعت دیگر همراه با شراب تناول خواهم کرد. یک سری کار عقب افتاده دارم که امشب باید تکلیفشان را یکسره کنم بس که روی اعصابند و هی روی هم تلمبار میشوند.
کتاب «خانم دلوی» ویرجینیا ولف را تازه شروع کردم. شاید در پستهای جداگانهای، قسمتهایی که به نظر جالب میآیند را پابلیش کنم.
(آقای «تایم وارنری» در زد و در اغفالم برای مشترک شدن تا حد خوبی موفق بود. البته پکجشان برای من خیلی به صرفهتر از سرویس فعلی در میآید. یعنی با همان مبلغ ماهیانهای که هر ماه میدهم، علاوه بر شمارهای که الان دارم و تغییر نمیکند، کیبل هم خواهم داشت با سیصد کانال. حالا فقط میماند که ببینم جریمه کنسل کردن سرویس قبلی میارزد به این تغییر یا نه.)
بوی ماهیچه با پلوی دودی دیوانهام کرده...