لرزش دستهایم را هیچ دوست نداشتم. یادم نمیآید اصلن از کی و چرا شروع کردن به لرزیدن. اولین باری که خیلی جدی توجهم جلب شد، اولین روز تدریسم در یک دبیرستان غیرانتفاعی دخترانه بود. با شاگردانی از نسلی بیپروا و سِرتق که تنها چند سال از من کوچکتر بودند و ترس از معلم برایشان دیگر محلی از اعراب نداشت؛ در واقع مدتها بود که شاگرد سالاری جای هیبت معلمی را گرفته بود و دوره خوبی برای معلم شدن نبود. آن هم معلم زبان انگلیسی. از در که وارد شدم ترسیدم و در جا پشیمان شدم که چرا اصلن این کار را قبول کردم و در دل به سوپروایزرم که مرا به زور وادار به معلمی کرده بود، فحشهای خواهر و مادری میدادم. اما راه برگشتی نبود. هم قد و قواره خودم بودند با بیست جفت چشمِ کنجکاو و تخس. و من با درماندگی به دنبال چهره شاگرد اولها، خودشیرینها و عینکیهای کلاس میگشتم تا یارگیری کنم و بدانم که حامی هم دارم. تلاش میکردم مسلط و جدی باشم. بعد از معرفی خودم و توضیح مقررات کلاس، دو شاخه ضبط صوت را که به پریز برق میزدم، هم خودم و هم بچهها دیدیم که انگشتانم به وضوح میلرزند. و هیچ صورت خوشی ندارد که جلوی شاگردها، آن هم درست در جلسه اول که اتفاقا باید طوری رفتار کرد که حساب کار برای تمام ترم دستشان بیاید، آدم از خودش ضعف و ترس نشان بدهد. بچه باحالهای کلاس تیکه انداختند و من به دستهایم، دو شاخه و سوراخهای پریز برق نگاه میکردم و به نظرم یک عمر آمد تا میلهها در سوراخ بروند و نمایش ضعف من تمام شود. بماند که بعدها به خدمت قلدرها و مزهپرانهای کلاس رسیدم منتها مدتی طول کشید تا میخم را بکوبم و در آن لحظه خوفناک، یک هیچ عقب بودم. کمکم که همه با هم دوست شدیم بچهها هم فهمیدند که لرزیدن دستهای معلم جوانشان، دلیل دیگری جز ترس و دستپاچگی دارد.
روزی هم که در مصاحبه استخدامی شرکتمان به سوالهای صدتایکغاز مدیرعامل جواب میدادم، از ترس بلاتکلیف ماندن دستهایم و دیده شدن لرزششان، یک دستم را روی پا و دست دیگرم را زیر چانه گذاشتم. نه مدل یلخیوار سر کلاس نشستن. خیلی متشخص و از آنها که چهار انگشت را زیر چانه میگذاری وته لبخند مطمئنی هم روی لب داری. بعدها اما از رئیس/دوست شنیدم که مدیرعاملِ بدعنق شرکتمان که از دیدن ضعف و ترس زیردستانش لذت بیمارگونه میبرد، هیچ از این حالت «کول» و آرام من خوشش نیامده و حتی گفته که «خانوم همچین دست زیر چونه گذاشته که انگار جلوی تلویزیون نشسته و سریال میبینه» و جمله را اینطور تمام کرده که «استخدامش کنید».
حالا سالهاست که با این لرزش کنار آمدهام. اما همچنان زمانی که باید کاری را جدی و با دقت انجام بدهم، در جلسه کاری حرف بزنم یا سر کلاس چیزی ارائه دهم، یا مثلن جنگا بازی کنم، دیگران تصور میکنند که مضطربم و همین که در نظر بقیه دستپاچه جلوه کنم، به استرسم دامن میزند.
چند روزی میشود اما که این لرزش را دوست دارم. شاید بعضی وقتها یک نقص کوچک، چندان هم بد جلوه نکند. شاید به آدم ماهیتی خاص و متمایز از دیگران، در شکل و شمایل و رفتار بدهد. شاید آنقدرها هم که فکر میکنم مهم نباشد. شاید کسی باشد که از قضا لرزش دستهام را دوست داشته باشد و حتی دلش برود که لرزان و با دقت روی تخته سیر خرد کنم و یا نمک و دارچین به غذا بپاشم. کسی به اندازه خودم با ذائقه و سلیقه عجیب. شاید مردی باشد در این دنیا که لرزش دستهایم نگرانش کند و ته دلش دوست داشته باشد که دستهای لرزانم را در دست بگیرد و آرامشان کند. شاید هم دل شیفته من است که این روزها حتی از لرزش دستی که روزگاری نقطه ضعف میدانستش، تصورات و تعابیر عاشقانه میسازد.