1. با دوستِ دورانِ دانشجوییِ پدرِ همسرِ سابق و خانمش قرار ناهار داشتم و نیم ساعت دیر رسیدم. دلای دلای و متمدنانه میراندم و تنظیم کرده بودم که پنج دقیقه قبل از قرار برسم تا اینکه وسط راه فهمیدم آدرس رستوران رو اشتباهی یادداشت کردهام، باتری GPSام تمام شد، چراغ بنزینم روشن شد و تلفنم اصرار عجیبی داشت که با تکرار پیام "Low Battery" به وخامت اوضاع دامن بزند. هر کدام از اینا به تنهایی برای پنیک کردن کافی بود ولی ترکیب همه با هم شجاعت قهرمانانهای بهم داد که هر طور شده باید از این کارزار جان سالم به در ببرم. و بردم. پای آبرو در میان بود و آبروداری برای من از آن مباحث حیثتیست که شوخی برنمیدارد گیرم که در عمل اینطور به نظر نرسد. وقتی رسیدم حتی گارسون هم خوشحال شد. آقای دکتر یه گِرده نان به قطر سی سانتیمتر را با روغن زیتون و کنجد میل کرده و با انگشت روی میز رِنگ شیش و هشتیِ متشنجی گرفته بود. وقایع اتفاقیه گفتم و عذرخواستم و به مزاحهای آقای دکتر و بانو در مورد تاخیر و گشنگی و روده کوچیک و بزرگ، شرمسار و متواضع، لبخندهای خجول زدم تا اینکه قائله با آمدن گارسون برای سفارش غذا خاتمه پیدا کرد.
سکوت که شد وظیفه خود دانستم که در مورد جدایی و چرایی و چگونگیاش لکچر مختصری بدهم. به قسمت تراژیک ماجرا رسیده بودم و آقای دکتر سرش رو پایین انداخته بود و نگاه عمیقی به ظرف سماق میکرد -انگار که در سماق به ماهیت جدیدی ورای مزه ترش و رنگ قرمزش پی برده- و اشک ملایمی هم در چشمهای خانم دکتر حلقه زده بود که گارسون با سه پرس چلوکباب آبدار سر میز ظاهر شد. گارسون با آن موهای اُخرایی و سینه ستبرش به فرشتگان نجات میمانست که خودش هم از آن باخبر بود گویا چون هر بار که میآمد و من را در وضعیت معذب متکلم وحدهگی میدید با ساکت شدنم، اول لبخند همدلانهای به من میزد و موقع رفتن هم اطمینان خاطر میداد که به زودی بر میگردد و من را از شر موقعیت خطیر دیگری نجات میدهد. تلاش میکردم که بین خوشحالی ناشی از خوردن چلوکباب و ناراحتی بازگو کردن داستان جدایی تعادلِ آبرومندانهای برقرار کنم که اینطور به نظر نرسد که چشمهایم از یادآوری ماوقع جدایی برق شادمانی میزند. آدم است دیگر. چه میدانند که اشکهایم را ریخته و عزاداریهام را کردهام. خانم دکتر پیشنهاد بزرگوارانهای داد و گفت غذا را تا سرد نشده بخوریم. ماجرا را در همان اوج تراژیک رها کردم و هر سه به مصاف چلوکباب رفتیم و در مورد فیلم و موزیک حرف زدیم. دو ساعت دلپذیری بود. قرار سینما هم گذاشتیم.
سکوت که شد وظیفه خود دانستم که در مورد جدایی و چرایی و چگونگیاش لکچر مختصری بدهم. به قسمت تراژیک ماجرا رسیده بودم و آقای دکتر سرش رو پایین انداخته بود و نگاه عمیقی به ظرف سماق میکرد -انگار که در سماق به ماهیت جدیدی ورای مزه ترش و رنگ قرمزش پی برده- و اشک ملایمی هم در چشمهای خانم دکتر حلقه زده بود که گارسون با سه پرس چلوکباب آبدار سر میز ظاهر شد. گارسون با آن موهای اُخرایی و سینه ستبرش به فرشتگان نجات میمانست که خودش هم از آن باخبر بود گویا چون هر بار که میآمد و من را در وضعیت معذب متکلم وحدهگی میدید با ساکت شدنم، اول لبخند همدلانهای به من میزد و موقع رفتن هم اطمینان خاطر میداد که به زودی بر میگردد و من را از شر موقعیت خطیر دیگری نجات میدهد. تلاش میکردم که بین خوشحالی ناشی از خوردن چلوکباب و ناراحتی بازگو کردن داستان جدایی تعادلِ آبرومندانهای برقرار کنم که اینطور به نظر نرسد که چشمهایم از یادآوری ماوقع جدایی برق شادمانی میزند. آدم است دیگر. چه میدانند که اشکهایم را ریخته و عزاداریهام را کردهام. خانم دکتر پیشنهاد بزرگوارانهای داد و گفت غذا را تا سرد نشده بخوریم. ماجرا را در همان اوج تراژیک رها کردم و هر سه به مصاف چلوکباب رفتیم و در مورد فیلم و موزیک حرف زدیم. دو ساعت دلپذیری بود. قرار سینما هم گذاشتیم.
2. این روزها که غصهدار بودم و دلتنگیام گرفته بود، فهمیدم دنیا هر قدر هم که به کسی وفا نکند و عروس هزار داماد* هم که باشد آدمهای فوقالعادهای دارد. از یک دوست نسبتن دور پیام مهربانی گرفتم که با خواندنش میشد گریه کرد حتی. من نکردم اما. از دلپیچههای بعد از برکآپ گفته بود و توصیه کرده بود که باید اینقدر بالا بیاری تا خالی شوی. مخصوصن وقتی گفته بود «اگه خواستی بالا بیاری من حاضرم انگشت تو گلوت کنم» یک طور دلگرم کنندهای به دلم نشست. و منی که یک شب لیترالی انگشتم را در حلق خواهرم فرو کرده بودم چون بلد نبود عق بزند و بالا بیاورد، قدر این کارش رو خوب میدانم؛ هرچند غیر لیترالی.
* مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است