در لحظه اینم آرزوست: که دمر روی ملافهای سفید و خنک دراز کشیده باشم، دستهای قوی و انگشتان دقیقی ستون فقراتم را از بالا به پایین، مهرهبهمهره، سانتبهسانت، ردیف و منظم و با حوصله بمالد تا پایین و همچنان که گرهها را با سرانگشتان ماهر و فرزش باز میکند و من دردم میآید و آخ آخ-همینجا-کنان لذتی دردناک میبرم، مرد خوشسیمای خوشآوایی هم شمرده و آرام برایم دن کامیلو بخواند. بهشتی که من به شوقش مومن شوم قطعن یک همچین لذتهایی را وعده خواهد داد. جویهای عسل و حوریان نارپستان هم بماند برای اهلش.