حس عجیبش شبیه اولین پریود است. موقعی که مایع گرمی بیهوا ازت خارج میشود و در دستشویی از دیدن لکه قرمز روی لباس زیرت خشکت میزند. با اینکه مادر و پدر بارها برایت از بلوغ گفته و توضیحات علمی مربوطه را داده بودند باز هم غافلگیر میشوی و میمانی بین غرورِ بزرگ شدن و اندوهِ تمام شدن یک دوره از زندگیت. همان حس را داشت. موی سپید در آینه دیدن و آه بلند از ته دل کشیدن را میگویم. زنها از اولین باری که اولین موی سفیدشان را دیدهاند زیاد گفتهاند. موقعهایی که جفتک میانداختم و دچار این توهم بودم که اکسیر جوانی جایی در جیب یا کشوی میزم است، هیچ فکرش را هم نمیکردم که موی سفیدی روی کلهام در حال روییدن باشد. پاییز است. پاییز هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی. مینویسم که ثبت شود. پنج شنبه ساعت سه و پانزده دقیقه بامداد. لباس خواب پوشیده و مسواک به دهن چشم میگرداندم دور سینک دستشویی و فکرم از قوطی خالی کرم و تبدیل دلار به ریال قیمت خریدش میرود به لک سفید خمیردندان که روی سنگ سیاه روشویی ماسیده. فردا روز نظافت است. و قورمه سبزی. مسواکم بیزور روی دندانها میچرخد. فکرم از لکه ماسیده میرود به باتری مسواکم و اینکه فردا حتمن تمام میشود و لجم میگیرد وقتی همیشه شارژر در یک قدمی که چه عرض کنم، در نیمآرنجیام است، دوباره باید مسواک-دستی بزنم. و چرا این اتفاق بعد از هر بار تمام شدن یه دوره شارژ باتری تکرار میشود؛ بی کوچکترین تنوعی یا تصمیمی برای تغییر وضع موجود. به همین چیزهای مسخره و پیشپاافتادۀ مسواک-در-دهانی فکر میکنم که میبینم چیزی روی کلهام برق میزند. اولین حدسی که از ذهنم میگذرد اینست که به خاطر رنگ موی تازه است. چشمها را ریزتر میکنم، سر رو به جلو، شکم چسبیده به روشویی که از لابهلای بقیه موها میکشمش بیرون. همان حسیست که فرنگیها بهش میگویند «ویرد». عجیب؟ اسمی ندارد لابد که هر چه فکر میکنم و هر کلمهای میگذارم راضی نمیشوم. تصورش را هم نمیکردم که موضوع مهمی باشد اصلن. دست کم برای من که همیشه دیگران فکر کردهاند از سنم جوانترم. الان اعتراف میکنم حس درهمشکستن نامحسوسی دارد. به جستجو ادامه میدهم ولی جز همان یکی چیزی پیدا نمیکنم. موهایم را شانه میزنم و دوباره دقیق میشوم در آینه. باز همان جا است. کلفت و سفید و براق. دلم میگیرد. هر قدر هم که همه به تعارف یا جدی بگویند که جوانتر از سنم به نظر میرسم، این موی سفید شاهدیست بر زوال جسمم. که افت کردن آغاز شده. از یک تار مو شروع میشود، با اضافه شدن چند چروک زیر چشم ادامه پیدا میکند و از یک جایی به بعد چنان تند در سراشیبی پایین میروی که دیگر حساب تعداد موهای سفید و چروکهای دور چشم از دستت در میرود و جاافتادگی و پابهسنگذاشتگی میشود واقعیت بیهی زندگیات. مثل همه بقیه. مثل پدرم که نفهمیدیم کی پیر و کم مو شد. مثل مادرم که باید یادم باشد همین روزها برای چروک دستهایش دنبال کرم بگردم. مثل همه آن پیرزن نقلیهای فامیل که چادر گلریز سرشان میکردند و بوی صابون و کرم نیوآی آبی میدادند و حالا یکییکی از خانههای حیاطدار قدیمیشان روانه قطعههای گورستان میشوند. مثل همه آن بچه جغلههای دور و بر که تا چند وقت پیش نخودی بودند و این روزها هی میشنویم که زن گرفتهاند، شوهر کردهاند یا دکترا قبول شدهاند و خندهمان میگیرد از تصور زنداریشان. توی رختخواب ناخودآگاه هی دستم میرود به جایی که موی سفید روییده. انگار جایش را حس میکنم. منفذی که ازش در آمده سوراخ دردناکی شده که دیگر نمیشود بیخیالش شد و به چشم چند میلیون منفذ دیگر دیدش. درست یک ماه دیگر سی و یک ساله میشوم. با یک تار موی سفید که روی کلهام روییده. یادم باشد که به لیست خریدم، کرم دورچشم را اضافه کنم...