خواب تکراریای که هر شب میبینم کمکم دارد آزاردهنده میشود. هر شب توی خواب میبینمش. بالابلند و چهارشانه. هر دو وافقیم به جداییمان. پذیرفتیماش اما هر بار در موقعیتها و فضاها و سناریوهای مختلف آخرش من و او میمانیم که در بغل هم گریه میکنیم. هر دو دردناک و طولانی گریه میکنیم. عزاداری برای درد مشترک انگار. یکی دو بار با فشار گریه از خواب پریدم و صورت خودم را دیدم که از زور بغض مچاله شده. دیشب برایش نوشتم که خوابش را زیاد میبینم تازگیها و پرسیده بودم که اوضاع مرتب است؟ پایش درد نمیکند؟ اتفاقی نیفتاده که ازش بیخبرم؟
یک موقعهایی مثل الان که هوا ابری و خاکستریست و کلاغها روی زمین دنبال یک لقمه نان میگردند و از در و دیوار ملال و افسردگی میبارد بر آدم، یاد جای خالیها میافتم. یاد غایبها. پاییز اینجاست با تمام رنج و غمش.