کمکم به درجهای از بیخانمانی که نه چند-خانمانی رسیدهام که دلم برای این خانهفرنگیِ نقلیام هم تنگ میشود دیگر. از یک جایی به بعد به محیط زندگیت، به بقال و پمپ بنزین سر خیابانات، به همسایه بالایی و پایینی و راستی و چپیات چنان عادت میکنی که دوری از این محیط هم دلتنگت میکند. عادت خوب است. تطبیق و سازگاری بهتر است. با عادت زندهایم. به نبودن آدمها، به دیگر نداشتنشان، به از دست دادن عادت میکنیم آخر. پوستمان لایه جدید میسازد و هی کلفت میشیم بی که خودمان بدانیم.
چهار روز دیگر به سوی آشیانهام پرواز میکنم. با لوفتازا (روی صحبتم با آنهاییست که برایم بال تصور کردند و یا خیال میکنند جملهی شاعرانهای نوشتهام). بر خلاف همیشه دلم هی تنگ و گشاد میشود از فکر سفر. چمدانهای بیست و سه کیلوییِ پر از سوغاتیام را برمیدارم، در خانه کوچکم را میبندم و برای یک ماه در آن یکی خانهام جولان میدهم. مامان و بابا دوباره ِکرم که نه غذا در دهانم میگذارند و گلِ همه هندوانهها، استخوان مغزدار همه خورشها، سرشیرِ همه شیرِ جوشیدهها و طلاییترین و تردترین تهدیگها برای من کنار میگذارند و هی مواظبند که سرد و گرمم نشود. میروم که برای یک ماه بار درس، تنهایی، خستگی، استرس و دلتنگی را موقتن بر دوششان بگذارم و اجازه دهم به انواع مهربانیها و نوازشها و ناز خریدنها بنوازندم. مامان برام تخت تازه خریده. تختی که هیچ مرد بلند قدی سمت چپش نخوابیده. هیچ چیز آن اتاق دیگر شبیه خاطراتم نیست گویا....
میروم که ببینم برادرم چه بزرگتر و مردتر شده. چه شانههایش پهنترند از دفعه قبل و موهای بابا چه سفیدتر و نرمترند از آخرین بار. میروم که از پشت شیشه چهره خندانشان را ببینم که با چشم بین مسافرهای دیگر دنبال من میگردند. پله برقی فرودگاه را دوست دارم. میرم که برایشان دست تکان بدهم و وقتی بابا بغلم میکند بغضم بترکد و به جای اینکه بنالم از تنهایی و دوری و دلتنگی، غر بزنم که راه طولانی بود و خستهام و هقهقام بند نیاید و او هم بفهمد که دردم چیست و آرام بگوید رسیدی دیگر. مامان را ببینم که منتظر میماند تا آخرین نفری باشد که بغلم میکند که به اندازه کافی وقت داشته باشد که توی بغلش نگهم دارد. رسیدن خوب است. برگشتن خر است. دفعه قبل خواستم که موقع برگشتن نیایند فرودگاه. با همسر سابق رفتیم. موقع خداحافظی طولانی و تنگ همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. اینبار برای فرودگاه تاکسی میگیرم. راننده تاکسی را بغل میکنم و یک دل سیر در آغوش هم گریه میکنیم. بدون اینکه بخواهیم نگران ناراحتی هم باشیم و گریههایمان را بخوریم و تندتند آب دماغ و چشم بالا بکشیم.
هنوز هی از توی کمد لباسی که دوست دارم برمیدارم و در چمدان میچپانم و هی وزنشان میکنم. ترازوی دیجیتالیِ دستی خریدهام. از آنها که به چمدان میبندی و چمدان را با آن بلند میکنی و وزنش را نشانت میدهد. اینقدر راحت و خوشدست است که روزی چند بار چمدان وزن میکنم. میترسم آخرش یا خراب شود یا باتریاش تمام شود و بیچاره شوم.
چمدان بازی میکنم این روزها. کاری که خوب بلد شدهایم دیگر. نسل چمدان محوری که ماییم.
پینوشت: چه نوشته بدی شد. شبیه نوحههای تاسوعا و عاشوراست در محتوا. گریه کنید مسلمونا وعلیاصغر و دست بریده فلان...