به دیدنم که آمد، برای بوسیدنش روی پنجه پا بلند شدم؛ خوابالو و پیژامه راهراه به تن. چای و رولت خوردیم، آمار آدمها و اتفاقات را رد و بدل کردیم و بلافاصله بعد از شام به کنج خانه خزیدیم و حرفهای خودمان را زدیم. حرفهایی که آدمهای در حال احتضار در بستر بیماری میزنند. از نگرانیها، عذاب وجدانها و گذشته با هم و آینده بی هم گفتیم. حرف که میزد با بغض، شقیقههایش را نگاه میکردم که خاکستری شدهاند. دلم فشرده میشد و دردم میآمد از دیدن مرد جاافتادهای که شده بود. از آن جوانِ رعنایِ بیست و چهارساله بیشفعالی که میشناختم خیلی سال گذشته انگار. زانوی راستش از تصادف به این ور حال خوبی ندارد و مانده بودم عصای کوهنوردی و باد/بارانگیری که برایش سوغاتی آورده بودم به چه کارش میآید وقتی دیگر از هیچ تپهای نتواند بالا برود.
هنوز درگیر همیم. غصهخورِ هم. باورمان نمیشود هر چه دیگری بگوید و اصرارِ بیموردِ مشکوک کند و فکت بیاورد که خوب است و روبهراه است و جای نگرانی نیست...