هر سه دلتنگِ نانواهای شهرهایمان خیابان را گز میکردیم. دل من در صفِ بربری در تهران بود، دل نیشما در «داکا» و دل اُمرو در «مونترری». برای پروژه رفته بودیم که محله (Neighborhood) را از نزدیک ببینیم. بافت محله شبیه ایران خودمان بود. و لابد شبیه «داکا» و «مونترری» خودشان که آنطور بق کرده بودند و سر در گریبان راه میرفتند. محله عجیبی بود. بقالی هم داشت حتی. آتش دلتنگی را من و با جمله «ما نانهایمان را از نانوایی میخریم نه از فروشگاههایی مثل شهروند» به پا کردم و هر سه همدل، از دردِ خرید نان از جایی که مایع لباسشویی هم میخریم حرف زدیم.
امیدوارم حالا حالاها تنور نانواییها را برقی-دیجیتالی نکنند. آن صبح تابستانی که یک آقای بازنشسته خستهای پشت سرم توی نانوایی داد زد: «شاطر آقا دو تا خشخاشی» دلم میخواست هم آقای خسته و هم شاطر آقا را ببوسم (لازم است اضافه کنم که کسی کسی را نبوسید؟). شاطر آقا اینقدر ترکیب دلانگیزِ فراموششدهای بود که یک آن از ذهنم گذشت اگر روزی پسری داشته باشم اسمش را «شاطر» بگذارم که وقتی بساط تنورهای سنتی برچیده شد و هیچ نانوایی دیگر جلوی تنور با خمیر حرکات موزون انجام نداد و پسرم برای خودش مردی شده بود، نانوا هم که نشد همه «شاطر آقا» صدایش کنند. بله غربت آدم را ابله میکند گاهی.