درهواپیما بین دو مرد لهستانی نشسته بودم؛ شصتوپنج و سیودو ساله- که در آسمان و روی اقیانوس سیوسه ساله شد. نه ساعت را باید با هم سر میکردیم. هر بار موقع دستشویی رفتن کلی عذرخواهی میکردم و لهستاني مسن به شوخی میگفت که اشکالی ندارد و برای اینکه معذب نباشی هر بار دو دلار شارژت میکنم و هر سه میخندیدیم به شوخیاش. لهستانی جوان زن و چهار بچه داشت (ماشالا) و برای دورههای آموزشی یک شرکت نفتی بین لهستان و آمریکا در رفت و آمد بود. مرد جذابی بود با چهره مردان اروپای شرقی. انگلیسی را روان و بیغلط و با لهجه دلنشینی حرف میزد. آبجویش را که خورد سرختر شد و جوکهای بالای ۱۸ سالی گفت برایمان (نه به غلظت جکهای بالای ۱۸ سالی وطنی البته). از آن دسته مردها بود که هرازگاهی از زن و بچه مرخصی میگیرند و حتی لابهلای حرفهایش گفت که از عطرم خوشش میآید و من هم گفتم که از فری-شاپ برای زنت یکی از همینها بخر. شاید بد نمیبود میگفتم سلام من را هم به چهار طفلت برسان. یادآوری برای بعضی آدمها جواب میدهد گاهی.
لهستانی مسن درشتاندام و خوشقیافه بود و به من حسودیش میشد که در صندلی جا شدهام و حتی میتوانم پاهایم را زیرم جمع کنم. از جوانی به آمریکا مهاجرت کرده و در اینتل مدیر ارشد بود. زنش رقصنده-طراح رقص بوده در جوانی. تعریف کرد که در بیستسالگی روی صحنه دیده بودش که میخرامیده و میچرخیده و عقل و دین از او برده؛ عشق در نگاه اول. نمایش که تمام شده مرد گفته بمان و زن هم مانده تا امروز. ازش پرسیدم چطور تحت تاثیر قرارش دادی؟ (how did you impress her?) گفت این سوالیست که تا امروز جوابی برایش پیدا نکرده. گفتم شاید جذب مردانگیت شده؛ اینکه گفتی بمان آنطور قاطع و مردانه. اینقدر ذوق کرد و خندید که به سرفه افتاد و ترسیدم بمیرد بین زمین و آسمان. گفت دیگر هیچ بدهیای به من نداری. بدهی دستشویی رفتنهایم را صفر کرد با این زبانریختن. برایش گفتم که بعضی زنها مردان این مدلی را بیشتر دوست دارند (از فمینیستها میترسم که بگویم همه زنها). نظر که میدادم یا چیزی تعریف میکردم از ته دل میخندید و من مانده بودم بامزهام یا انگلیسی را مسخره و اشتباه حرف میزنم. معاشرین خوبی بودند برای نه ساعت زندانیِ آسمان شدن. به خاطر من بیشتر انگلیسی حرف میزدند. تفاوت فاحشی داشتند با آمریکاییهایی که در پروازهای دیگر کنارشان نشسته بودم. در مورد کشورها، موزیک و فیلم کلی حرف برای گفتن داشتند. ایران را به خوبی میشناختند و در مورد تحریمهای ایران نظرهای جالبی دادند. موقع خداحافظی در فرودگاه فرانکفورت کارتشان را دادند و ایمیل رد و بدل کردیم. مرد مسن گفت که خوشحال میشود به دیدنشان برویم. گفت که همسر زیبای مهماننوازی دارد و چشمهایش برق رضایت زد. از خندههای از ته دلش، از آسودگی خیالش و خوشحالی برگشتنش به خانهای که در آن همسرش منتظر بود میشد فهمید که زندگی به کامش است. جدا شدیم و در مسیرهای مختلف به سفر ادامه دادیم...
لهستانی مسن درشتاندام و خوشقیافه بود و به من حسودیش میشد که در صندلی جا شدهام و حتی میتوانم پاهایم را زیرم جمع کنم. از جوانی به آمریکا مهاجرت کرده و در اینتل مدیر ارشد بود. زنش رقصنده-طراح رقص بوده در جوانی. تعریف کرد که در بیستسالگی روی صحنه دیده بودش که میخرامیده و میچرخیده و عقل و دین از او برده؛ عشق در نگاه اول. نمایش که تمام شده مرد گفته بمان و زن هم مانده تا امروز. ازش پرسیدم چطور تحت تاثیر قرارش دادی؟ (how did you impress her?) گفت این سوالیست که تا امروز جوابی برایش پیدا نکرده. گفتم شاید جذب مردانگیت شده؛ اینکه گفتی بمان آنطور قاطع و مردانه. اینقدر ذوق کرد و خندید که به سرفه افتاد و ترسیدم بمیرد بین زمین و آسمان. گفت دیگر هیچ بدهیای به من نداری. بدهی دستشویی رفتنهایم را صفر کرد با این زبانریختن. برایش گفتم که بعضی زنها مردان این مدلی را بیشتر دوست دارند (از فمینیستها میترسم که بگویم همه زنها). نظر که میدادم یا چیزی تعریف میکردم از ته دل میخندید و من مانده بودم بامزهام یا انگلیسی را مسخره و اشتباه حرف میزنم. معاشرین خوبی بودند برای نه ساعت زندانیِ آسمان شدن. به خاطر من بیشتر انگلیسی حرف میزدند. تفاوت فاحشی داشتند با آمریکاییهایی که در پروازهای دیگر کنارشان نشسته بودم. در مورد کشورها، موزیک و فیلم کلی حرف برای گفتن داشتند. ایران را به خوبی میشناختند و در مورد تحریمهای ایران نظرهای جالبی دادند. موقع خداحافظی در فرودگاه فرانکفورت کارتشان را دادند و ایمیل رد و بدل کردیم. مرد مسن گفت که خوشحال میشود به دیدنشان برویم. گفت که همسر زیبای مهماننوازی دارد و چشمهایش برق رضایت زد. از خندههای از ته دلش، از آسودگی خیالش و خوشحالی برگشتنش به خانهای که در آن همسرش منتظر بود میشد فهمید که زندگی به کامش است. جدا شدیم و در مسیرهای مختلف به سفر ادامه دادیم...