من چه زردم امروز
یک. پفک میخورم و میخوام بنالم. اصلا مگه اینجا رو برای نالیدن درست نکردم؟ کاربری این مکان در هنگام احداث «ناله» تعریف شده. نالهدون باید میذاشتم اسمشو به جای قرقره. راستی روی چیتوزهای اینجا به جای میمون عکس ببره. یا پلنگ. نمیدونم کی به من یاد داده اونی که خالخالیه ببره. ظاهرن اشتباهه ولی تو کتم نمیره که بهش بگم پلنگ. من سالهاست که به اون راهراهه میگم پلنگ. یکی هم برای اینکه برام جا بندازه گفت یادته به اون لباسای این مدلی میگفتیم پلنگی؟ من فکر میکردم به اونا میگفتیم ببری و به راهراها پلنگی. خلاصه جا نیفتاده که نیفتاده. این نشون میده وقتی من یه چیزی رو یاد میگیرم ملکه ذهنم میشه. الانم سر حرفم هستم مگر اینکه یه پلنگ خالخالی بیاد و بگه که من پلنگم. با خالخالی بودن پلنگ بیشتر مشکل دارم تا با راهراه بودن ببر. شاید اصلن رفتم توی ویکیپدیا صفحه ببر و پلنگ به سبک خودم درست کردم.
دو. بعد از امتحان رفتم استودیو که روی پروژه کار کنم. اولینباره که حس ترس از ندونستن و بلد نبودن اینقدر داره اذیتم میکنه و حس بیکفایتی بهم میده. ساکت و بیحوصله زل زده بودم به مانیتور و الکی هی با نقشه بازیبازی میکردم بی که کاری از پیش ببرم. اومرو و آلبرت و یان هم کار میکردن و حرف میزدن. آخرش اینقدر صدا از همه چی در اومد از من در نیومد که آلبرت ازم پرسید که خوب پیش میره؟ به مانیتورش نگاه کردم؛ به نقشهها و لایههایی که حاضر و آماده ارائه شدن بودن و به مال خودم که زار میزد. گفتم نه خوب پیش نمیره. بعد گفتم کلن هیچچی خوب پیش نمیره. از کردیت کارتم که از صندوق پست دزدیده شده و باهاش خرید کرده بودن گفتم. از اینکه یه ماه پیش خونهام رو دزد زده گفتم و اینکه دلم برای خونه تنگ شده. یان پرسید برای تعطیلات بهار میرم خونه؟ طوری برگشتم نگاش کردم که انگار اون مسئول چیدن کشورها روی نقشه بوده و عامدانه و از روی بدجنسی این همه اقیانوس و کشور انداخته بین ایران و آمریکا. گفتم شوخی میکنی؟ ۲۰ ساعت پروازه و اینقدر هم پولشه. بعد هم خودبهخودی گریه کردم. هر سه معذب تندتند کلیک میکردن. کلیک در ثانیهها نشون میداد که چه نمیدونن چی باید بگن و چیکار باید بکنن. آدم وقتی داره توی دانشگاه کار میکنه منتظر هر اتفاقی هست جز اینکه یکی یهو بزنه به گریه. خودم میدونم گریه کردن بیموقع چقدر بقیه رو معذب میکنه ولی اون لحظه مانیتور من خیلی خیلی رقتانگیز بود و خونه خیلی خیلی دور بود و من خیلی خیلی خسته و دلتنگ و درسنابلد بودم. حرفای مهربون زدن و گفتن اگه کاری از دستشون برمیاد بهشون زنگ بزنم. بعد هم یان گفت که فردا شب حتمن باید با بچهها برم بیرون. توی ماشین بودم که دلبند عزیزترینم زنگ زد و گفت که کار پیدا کرده. تنها دلخوشی اون لحظهم تصور کار پیدا کردن خواهر بود. الان واقعن حسم اینه که خیلی موجود لوسی هستم. تقریبا سالی دو بار میرم ایران، دوستانی دارم بهتر از آب روان و جز همین ۳ واحد درس کار دیگهای ندارم. مشکل کارت دزدی رو هم که همسر سابق حل کرد و پول هم برگشت به حساب. ولی خب از اون طرف هم آدمیزاده دیگه؛ اون لحظه به جای اینکه استیک و پوره سیبزمینی دیشب بیاد جلوی چشمش، دزد و درس میاد. به جای اینکه به سه روز دلچسب و آرومی که داشت فکر کنه، به سه روز ترسناکی که در راهه فکر میکنه.
سه. الان آروم و خوابالوام، از اینکه جلوی همکلاسیهام گریه کردم ناراحتم، از این پستی که نوشتم هیچ خوشم نمیاد، و امیدوارم فردا روز بهتری باشه.
No comments:
Post a Comment