رستگاری در پنج و نیم
بالاخره این تعطیلات بهاری که ته هر صفحه درس خواندن و سر هر کلاسنشستن شده بود ورد زبانِ مغزم که تو کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت از راه رسید.
کارنامهای که قرار بود بدهند دست چپم را نه تنها دادن دست راست، که یک گواهینامه هم گذاشتند تنگش. دود چراغهایی که این ده روز خوردم و همنشینی با صالحان تا سه صبح در استودیو جواب داد. جنازه ناامیدی که پروژه را انجام داده بود برنده شد. حالا فقط باید دوره بیفتم از بقیه به خاطر پاچههایی که گرفتم حلالیت بطلبم. وقتی توی گالری پرزنتیشن تمام شد و منتطر بودیم نفرات برتر را اعلام کنند، هیچ فکرش را نمیکردم که اسم من هم در بینشان باشد وگرنه آنطور لم نمیدادم روی صندلی به خلاصی و میگذاشتم موهام همانطور باز و افشان دورم بریزند و با کشِ دور نقشه شلخته جمعشان نمیکردم. اسمم را که گفتند، منتظر بودم ببینم کیه که هم اسم من است و تا حالا ندیده بودمش. دو به شک بودم که بیست جفت چشم زوم شد روم و ده جفت چشم ناشناس دیگر هم دنبال آن بیست جفت. تبریک میگفتند و من ناباورانه میخندیدم. آلبرت و اومرو و یان هم همینطور. (چه از خوشحالیشان خوشحالتر شدم). داخل پرانتز دوم هم بگویم که اسم یان «این»ه، من صداش میکنم «یِن» و مینویسم «یان». میترسم اینجا بنویسم «این» همه فکر کنند کدوم؟ و یان هم که صداش میزنم جواب نمیدهد.
اول پرزنتیشن هر کی میایستاد جلوی نقشه من، خودم را به کوچه علیچپ میزدم و مشغول یک کاری میشدم که یک وقت کسی توقع توضیح نداشته باشد. در این حد که با یک لکه فرضیای روی بلوزم هم هی ور بروم و با دستمال به جانش بیفتم و تمیز نشود. آلبرت کشیدم کنار و گفت برو حرف بزن و توضیح بده در مورد کارت. من آدم تشویقیای هستم. با تشویق نارنجک میبندم و زیر تانک هم میروم. توضیح دادم پروژه را و مقبول افتاد. خلاصه مشعوفترین آدم آن جمع من بودم. در راه خانه برای خودم غذای خوب خریدم و با چشمان نیمهباز برای همسر سابق که میدانستم چقدر خوشحال میشود، از دستاورد علمیم نوشتم. بعد هم از خستگی و با لبخندی به پهنای صورت خوابم برد.
ده روز عجیبی بود. شب قبل از ارائه در جواب فروشندهای که سوالی پرسید خیلی مودب گفتم «بله» به جای «یس». قبلترش هم توی استودیو نشسته بودم و کار میکردم که استادم وارد شد و یک راست آمد طرفم. گفت دیشب بعد از کلاس آن تراکی که موقع از خیابان رد شدن پریدی جلوش من بودم. قیافهام شبیه بام؟ شیب؟ شده بود که گفت خودت اصلن نفهمیدی داری میری زیر ماشین. خلاصه اگر دستفرمان استاد نبود چه بسا الان داشتید حلوایم را میخوردید. این مدت خیلی هم بد خوابیدم و غذاهای سرسریای خوردم که همه مزه خر خاکستری میدادند. الان وضعیت سفیدِ سفید است. بوی قهوه پیچیده توی خانه و از شدت آرامش و رضایت شلام.
No comments:
Post a Comment