آدم فرار از بحرانم؛ آدم در رفتن از موقعیتهای «والفجر۳»ای. تا جایی که میشود دور باشم از مرکز زلزله، انفجار و بحران. آدم پاک کردن صورتمسالههای پیچیده. از یک جایی به بعد به جای اینکه انتگرال بگیرم و معادله حل کنم، پاککن برمیدارم و خِرخِر صورتمساله را، پرتقالفروش را پاک میکنم؛ انگار که از اول نبوده. برای روبهرو شدن با تنش به اندازه کافی قوی و چغر نیستم. از دعوا، پرخاش، صدای بلند میترسم. حتی از دیدنش در خیابان یا فیلم دچار افت قند میشوم. فیلمهای خشن را اگر ناچار باشم، ازلابهلای انگشتها تماشا میکنم و آنچنان در جایم فرو میروم که جا میاندازم روی مبل و حتی زمین نرم. گود میشود زیر باسنم به وضوح. پنج سانت کوتاه میشوم. باید بازوی قویِ عزیزی کنارم باشد که هی فشارش بدهم و تنگ در بغلش بگیردم و مهربان یادآوری کند که «فیلمه». از یک جایی به بعد هم هی حواسش باشد که به صحنه خون، سر بریده، خفهگی با طناب نزدیک میشویم و ناخودآگاه دستش را جلوی چشمم بگیرد و آرام و مهربان بگوید «نبین». فیلمهای تارانتینویی چه خوبند از این حیث. چگالی بغل شدنها و دستفشردنها بالاست در یکساعت و خردهای فیلم نفسبُر.
خودم میتوانم دعوا کنم. قشقرق راه بیندازم، با صدای بلند اعتراض کنم و حقم را بگیرم ولی شاهد درگیری دیگران نباشم. خودم را میشناسم و میدانم از یک جایی جلوتر نمیروم. بس میکنم وقتی هوا پس باشد یا ارزشش را نداشته باشد. در پمپ بنزین با یک قولتشن سیاهپوش عربدهکش که زیر صندلی ماشینش قفل فرمون یا عصایی و در جیب شلوارش هم پنجهبوکس و چاقوی ضامندارِ زنجان دارد دهنبهدهن نمیگذارم. وقتی یک خودرستمبینی را ببینم که میگذارد زهرهام آب میشود. از کتککاری مردها در خیابان خیلیخیلی میترسم. از نبرد نا برابر بغض میکنم.
تحمل مشاجره و نمکهای زندگی مامان بابایی که از یک جایی به بعد شوریاش از حد میگذرد را هم ندارم دیگر. همه در صلح باشند.
خودم میتوانم دعوا کنم. قشقرق راه بیندازم، با صدای بلند اعتراض کنم و حقم را بگیرم ولی شاهد درگیری دیگران نباشم. خودم را میشناسم و میدانم از یک جایی جلوتر نمیروم. بس میکنم وقتی هوا پس باشد یا ارزشش را نداشته باشد. در پمپ بنزین با یک قولتشن سیاهپوش عربدهکش که زیر صندلی ماشینش قفل فرمون یا عصایی و در جیب شلوارش هم پنجهبوکس و چاقوی ضامندارِ زنجان دارد دهنبهدهن نمیگذارم. وقتی یک خودرستمبینی را ببینم که میگذارد زهرهام آب میشود. از کتککاری مردها در خیابان خیلیخیلی میترسم. از نبرد نا برابر بغض میکنم.
تحمل مشاجره و نمکهای زندگی مامان بابایی که از یک جایی به بعد شوریاش از حد میگذرد را هم ندارم دیگر. همه در صلح باشند.
No comments:
Post a Comment