سر کلاسم. ده دقیقه دیر رسیدم. امروز عصر تمام دیوانگان شهر تصمیم گرفته بودند درست موقعی که من دیرم شده، در شهر لایی بکشند و نفرین بخرند. و همه رانندگان بیاحتیاط شهر قصد کرده بودند در سراسر E I10 تصادف کنند. و همه آنها که عروس میبردند سر از لاین من در بیاوردند. این بود که دیر به کلاس رسیدم. بیسرصدا رفتم توی کلاس و در ردیف آخر نشستم. حالا به همه مانیتورها، کونها و پسکلههای کلاس مسلطم. میبینم که موهای ماهاگونی دبرا ریخته روی بلوز سیاهش و ایران اگر بودیم شامپوی سدر بهش توصیه میکردم. یا اسکات را میبینم که چه سخت جا شده روی صندلی و تقریبا دو سومش بیرون است؛ از هر طرف یکسوم. و یکدومِ یکسوم وسط هم از پشت صندلی زده بیرون. اسکات را دوست دارم. نه به خاطر اینکه چهل ساله و گرد است. به خاطر چهلساله گرد مهربانی که است. ترم پیش همیشه خسته بود. همیشه خوابش میآمد و همیشه کمر درد شدید داشت. وقتی پروژه را با بدبختی و شبزندهداری به ثمر رساندیم تنها کسی بود که از آزا خواست پوسترش را به خانه ببرد. گفت که میخواهد به مادرش نشان بدهد. مادرش را تصور میکردم که اسکات است بدون ریش و سیبیل، با موهای فرفری خاکستری که لباسهای سفید بلند نخی میپوشد و همیشه دارد با عشق برای اسکات غذاهای گرم خوشمزه میپزد. تصور کردم که پوسترش را میبیند و بدون اینکه چیزی از آن سر دربیاورد قربانصدقهاش میرود و او هم با همان شرم و شیرینی که دارد کیف میکند. نیشما ردیف اول نشسته بود و برگشت به عقب نگاه کرد و یک علامتی به من داد که نفهمیدم معنیش چی بود. بالای کاغذ زیر دستم نوشتم: «از نیشما توضیح بخواه» و شروع کردم با خودم روی همان کاغذ X-O بازی کردن. آلبرت و اومرو نبودند سر کلاس که گز بخوریم و یادداشت رد و بدل کنیم و نقلی بخندیم. سوزن ذهنم هم روی یک موضوعی گیر کرده بود از صبح و تمرکز روی اهمیت نقش وسایل نقلیه در پویایی و سلامت شهر و اینکه چطور شهرها را طراحی کنیم که آدماها را از توی ماشینها بکشیم بیرون تا راه بروند و دوچرخهبرانند، غیر ممکن بود. وسط X-O هم یک چیزی پراندم که توی کلاس دعوا راه افتاد. موافقها و مخالفها افتادند به جان هم و من دوباره به بازی ادامه دادم چون در کسری از ثانیه اشتیاقم را به ادامه بحث از دست دادم و اینکه زبانم به بحث قد نمیداد. امروز به شدت فارسیزبانام. آقای خیلی خفنِ برنامهریزِ حرفهای که سوابق درخشانی در زمینه برنامهریزی شهری دارد و این را هر بار به همه ما مخصوصن کسایی که نظر مخالف دارند گوشزد میکند، فیسبوک بالا پایین میکرد و این یعنی که کلاس در حد و اندازهش نبود. در همین حال خمار بودیم همه که دست همکلاسی هموطن بالا رفت. دهانش را که باز میکند و شروع به نظر دادن که میکند همه به وضوح آه میکشند. باز شدن دهنش با خودش است و بسته شدنش با خدا. کلاس را در دست میگیرد و ما هم آهکشان و در سکوت منتظر میمانیم که به مزخرفاتش پایان بدهد. کلافهشدن آمریکاییها اتفاق نادری است. مثل ما نیستند که کندی، تر و فرز نبودن، و اعصابخردکن بودن از کوره به در ببردشان. پشت چراغ قرمز هنوز ۳ ثانیه مانده به سبز شدن چراغ دست نمیگذارند روی بوق که برو سبز شد. سر صبر دوچرخهشان را میگذارند جلوی اتوبوس و آرام سوار میشوند. کسی چشمغره نمیرود و نفس پر سر و صدا نمیکشد. از نظرهای نسنجیده این همکلاسی جدیدالورودمان که تمامی ندارد ولی کاسهصبرشان لبریز میشود. استاد هم در این مواقع در وضعیت بدی گیر میکند؛ به عنوان استاد -آن هم در سرزمین آزادی بیان- نمیتواند و اجازه ندارد که به طرف بگوید که خفه شود، از طرفی نگران کلافهگی ما و وقت کلاس هم هست. تلاش میکند که هر طور شده بپرد وسط نطق خانم ولی خانم به این سادگیها ول کن نیست. استاد را با حرکت دست (مثل کاری که پلیسها برای نگهداشتن ماشینها میکنند) به سکوت دعوت میکند و با کاذبترین نوع اعتماد به نفس که تا حالا دیدهام به حرفهای بیسر و تهش ادامه میدهد. این میشود که همه توی دلمان میگوییم خفه شو. و از آنجایی که او نمیشنود خفه نمیشود. بر این باورم که خدا من، استاد و بقیه شاگردان را بوسیله این خانم دارد تنبیه میکند هفتهای یکبار. ته هر جلسه وظیفه خودم میدانم که از همه معذرت بخواهم. تنها حسنش این است که همکلاسیهای من که در دو سال اخیر تنها ایرانیای که دیده بودند من بودم، دیگر تصور نمیکنند که ایرانیها لالاند. و گنگ بودن من را به نژادم ربط نمیدهند. سعی کردم حواسم را به چیزهای خوب کلاس معطوف کنم که کمتر حرص بخورم. یک پسری هست که برای همکلاسی ما بودن زیادی خوشقیافه است. مثالش را فقط پشت نیمکت کلاسهای بازیگری هالیوود میشود پیدا کرد. توی یک پادکستی شنیده بودم که مجرمان خوش قیافه حکمهای بهتری میگیرند نسبت به زشتها. یعنی که حتی قاضیها و هیئت منصفه هم بایسد هستن نسبت به مقوله زیبایی. از الان میتوانم تصور کنم که طرحهاش را با زحمت و کالری سوزی کمتری میچپاند به شهرداری بزمچه.
کلاس بیاندازه خستهکننده و تکرار مکررات است. قیافهها اسمایلیِ فهمیدیمدیگهباباشهرخوبچهشهریه است. پاشیم حالا بریم بسازیمش. ایراد بزرگ برنامهریزها این است یکروند حرف میزنند. تا بیایند از طرحهای سبز و توسعهپایدارمحورشان حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، «اوس محمود» یک پنج طبقه برده بالا. تئوری برنامهریزها همه بیست است. در عمل است که عمومن میرینند.
کلاس بالاخره تمام شد. به من یک عمر گذشت.
کلاس بالاخره تمام شد. به من یک عمر گذشت.
No comments:
Post a Comment